هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!
هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!

زنان نامدار سرباز تاریخ

آدمیرال آرتمیز از ایران

قسمت پنجم از مقاله ی زنان نامدار سرباز تاریخ- آرتیمیز

از ایران

الف- آرتمیز

آرتمیز ملکه اول هالیکارناس (Halicarnasse) واقع در آسیای صغیر یا ترکیه کنونی و جزء متصرفات و ساتراپ نشین ایران بوده است. غالباً اشخاص اشتباهاً آن را آرتمیس تلفظ می‌نمایند بطوریکه قبلاً اشاره شد، آرتمیس نام رب‌النوع شکار یونان قدیم است و ارتباطی با آرتمیز ندارد. تلفظ صحیح آن را در دائرة‌المعارف‌ها و مدارک مختلف آرتمیز نوشته‌اند. املای آن به فرانسه (Artemise) است که حرف S به علت بودن در بین دو حرف صدادار Z تلفظ می‌شود و املای آن به انگلیسیArtemisiaکه در دائرة‌المعارف آمریکانا برای نشان دادن تلفظ صحیح آن به شکل (Ar- te- mizia) نوشته شده است.

در تاریخ هردوت هم در جائیکه صحبت از الهه شکار است املای آن به شکل Artemis و در جائیکه صحبت از ملکه اول هالی کارناس است به صورتArtemiseآمده است. در تاریخ ایران باستان مشیرالدوله هم در قسمت مربوط به لشکرکشی خشایار شاه «آرتمیز» درج گردیده است.

آرتمیز یکی از ده‌ها فرماندهان دریایی ایران است که در جنگ‌های دریائی ایران علیه یونان، هنگم لشکرکشی تاریخی خشایار شاه شرکت نموده‌اند.

ادامه مطلب ...

مثنوی و مسئله رنج انسانی

چکیده

مسئله شرور در طول تاریخ همواره معضلی در برابر اعتقاد به خدایی قادر، دانا و توانا بوده است. خداباوران در برابر این معضل، راه های مختلفی در پیش گرفتند. غالب ادیان ثنوی شرور را به خدایی جز خدای خالق خیر منتسب کرده اند اما ادیان توحیدی این مسئله را به گونه دیگری حل کردند. فلاسفه راهی دنبال کردند و عارفان راه دیگری. کامل ترین تقریر فلسفی برای حل مسئله شر به دست بوعلی سینا در اشارات صورت گرفت.

راه عارفانه در زبان مولانا به شکل زیباتری عرضه شده است. از منظر مولوی، هستی، بستری برای رشد و شکوفایی توانایی های انسانی است و مهمترین وسیله تحقق این هدف مصائبی است که بر سر انسان فرود می آید و او را می پرورد. از این رو، آنچه در نگاه نخست شر قلمداد می شود، خیر است که لازمه کمال انسانی می باشد.

مقدمه

ادامه مطلب ...

نگاهی گذرا به طبقات اجتماعی در مثنوی مولوی/ دکتر مجید پویان- دان

نگاهی گذرا به طبقات اجتماعی در مثنوی مولوی/ دکتر مجید پویان- دانشگاه یزد
جهان داستانی مثنوی مملو از شخصیت‌هایی است که مولانا از طبقات و اقشار مختلف اجتماعی برمی‌گزیند و آنان را آگاهانه در راستای اندیشه‌ها، دیدگاه‌ها و اعتقادات حکمی، عرفانی و فلسفی خود قرار می‌دهد. مولانا هوشمندانه خصلت‌های روانی ـ طبقاتی شخصیت‌های جهان قصه‌هایش را لحاظ می‌کند و شخصیت‌های داستانی نیز متناسب با آن خصلت‌ها و ویژگی‌ها نقش خود را ایفا می‌نمایند.

نگاهی  گذرا به طبقات اجتماعی در مثنوی مولوی

 

جهان داستانی مثنوی مملو از شخصیت‌هایی است که مولانا از طبقات و اقشار مختلف اجتماعی برمی‌گزیند و آنان را آگاهانه در راستای اندیشه‌ها، دیدگاه‌ها و اعتقادات حکمی، عرفانی و فلسفی خود قرار می‌دهد. مولانا هوشمندانه خصلت‌های روانی ـ طبقاتی شخصیت‌های جهان قصه‌هایش را لحاظ می‌کند و شخصیت‌های داستانی نیز متناسب با آن خصلت‌ها و ویژگی‌ها نقش خود را ایفا می‌نمایند.

     در این جهان سرشار از شور و رمز و راز پادشاهان، نظامیان، بازرگانان، خرده‌کاسب‌ها و عمال دولتی و... به فراخور قصه کارکردی رمزی و استعاری می‌یابند، اگر چه نقش فردی و اجتماعی آنان نیز هرگز از نگاه موشکاف و نکته‌سنج مولانا دور نمی‌ماند. در این مقاله کوشش می‌شود با توجه به طبقه اجتماعی شخصیت‌های داستانی مثنوی، تحلیلی جامعه‌شناختی از برخی از قصه‌های مثنوی ارائه شود. با توجه به گستردگی و تنوع شخصیت های داستانی مثنوی تنها به بازتاب سه قشر پادشاهان، وزیران و قضات که در مناسبات قدرت و ساختارهای اجتماعی نقشی مهم داشته اند،پرداخته می شود...

مولانا در بسیاری از قصه های مثنوی با طرح حکایت ها و داستان هایی ساده و عموماً برگرفته از زندگی تودة مردم به رهیافت ها و استنتاج هایی تأمل برانگیز می رسد. ذهن تأویلگر و معناگرای مولانا همواره در پس اشیاء و شخصیت های داستان و امور مادی و محسوس کیفیتی معنوی را جستجو می کند تا خواننده و مخاطب خود را بر خوان معانی رنگینی بنشاند که شایستة اهل طریقت است. از این رو در جهان پرتب و تاب و رنگارنگ مثنوی با اشیاء و شخصیت هایی زنده و تپنده مواجهیم که برخلاف صورت متعیّن ومادی خویش راه به رمز و معنا می برند. این رمزگونگی و معناگرایی موجب می شود که بسیاری از داستان های مثنوی علی رغم ماهیتی رئالیستی سویه ای نمادین پیدا کنند و این کیفیت، خاص شخصیت ها (characteres ) نیست؛ بلکه همه اشیاء و سوژه ها را در بر می گیرد.

 

شخصیت، عنصر بنیادین داستان، و خاستگاه طبقاتی آن

شخصیت در اثر روایتی یا نمایشی فردی است که کیفیت روانی و اخلاقی در عمل او و آنچه می گوید و می کند، وجود داشته باشد: نویسنده در آفرینش شخصیت هایش می تواند آزادانه عمل کند یعنی با قدرت تخیل شخصیت هایی بیافریند که با معیارهای واقعی جور نیاید و از آنها حرکاتی سر زند که از خالق او (نویسنده) ساخته نباشد و با رفتار روزمرة آدم ها در زندگی واقعی تفاوت داشته باشد.(میر صادقی1380،ص84)

ادامه مطلب ...

بررسی تطبیقی معشوق در غزلیات حافظ و آثار شکسپیر

بررسی تطبیقی معشوق در غزلیات حافظ و شکسپیر

بررسی تطبیقی معشوق در غزلیات حافظ و شکسپیر

بیش از 90 سال پیش ، با ایجاد کرسی ادبیات تطبیقی در دانشکده ی ادبیات شهر «لیون»، این دانش در کشور فرانسه جایگاه رسمی یافت. اما بدیهی است که برای ایجاد و کاربرد این مفهوم، کسی در انتظار این واقعه نبود.

اصطلاح «ادبیات تطبیقی» از قرن هجدهم در متون ادبی مغرب زمین به کار رفت و بسیاری از استادان قرن نوزده، این نام را به تعلیمات خود اطلاق می کردند.

«ادبیات تطبیقی به بررسی تلاقی ادبیات در زبان های مختلف و روابط پیچیده ی آن در گذشته و حال و روابط تاریخی آن از حیث تأثیر و تأثر در حوزه های هنر، مکاتب ادبی، جریان های فکری، موضوع ها و افراد می پردازد. اهمیت ادبیات تطبیقی، تنها  به بررسی گونه های ادبی، جریان های فکری و مسایل انسانی در هنر محدود نمی شود؛ بل که از تأثیرپذیری شاعران و نویسندگان از ادبیات جهانی نیز پرده بر می دارد.»

در این مقاله کوشش کرده ام ضمن بررسی یکی از مفاهیم مهم و مؤثر، یعنی «معشوق»، در اشعار دو شاعر بزرگ و بلند آوازه و کشف نقاط اشتراک و افتراق در زمینه ی توصیف معشوق در آن ها، به اندیشه هایی نو درباره ی ادبیات فارسی و تقابل آن با ادبیات سایر کشورها نیز دست یابیم.

الف- معشوق حافظ:

معشوق حافظ از دو منظر ویژگی های ظاهری و رفتاری، قابل بررسی است:

1) ویژگی های ظاهری:

«فریاد که از شش جهتم راه ببستند/  آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت»

در این مجال کوتاه به بررسی و ذکر چند نمونه از پر بسامدترین ویژگی های ظاهری که حافظ آن ها را به معشوق خود نسبت داده است، بسنده می کنیم:

روی زیبا:

- عارضش را به مَثَل ماه فلک نتوان گفت / نسبت دوست به هر بی سروپا نتوان کرد

- روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد / زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

- رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت / چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

- حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد/ این همه نقش در آیینه ی اوهام افتاد

- حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت / کام کارا نظری کن سوی ناکامی چند

زلف:

- روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم /  که پریشانی این سلسله را آخر نیست

- کی دهد دست این غرض یا رب که هم دستان شوند/ خاطر مجموعه ما زلف پریشان شما

- کس نیست که افتاده ی آن زلف دو تا نیست / در ره گذر کیست که دامی ز بلاست نیست

- ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد  / کاندرین سایه قرار دل شیدا باشید

- زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین /  کان جا مجال باد و زانم نمی دهد

چشم:

- ز چشم شوخ تو جان کی توان برد/   که دایم با کمان اندر کمین است

- علم و فضلی که به چل سال دلم  /  ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

- من از رنگ صلاح آن دم به خون  دل بشستم دست/ که چشم باده پیمایش صلابر هوشیاران زد

- آن چشم جاودانه ی عابد فریب بین /  کش کاروان سحر به دنباله می رود

- مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار /  ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند

لب و دهان:

- جان فدای دهنش باد که در باغ نظر/  چمن آرای جهان خوش تر از این غنچه نیست

- از لبت شیر روان بود که من می گفتم/ این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست

- با یاد شکر لب گل اندام /  بی بوس و کنار خوش نباشد

- در حق من لبت این لطف که می فرماید/ سخت خوب است و لیکن قدری بهتر از این

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل/ چه خون که در دلم افتاد هم چو جام و نشد

قد:

- در مذهب ما باده جلال است و لیکن/  بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

- تابو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی/ گل بانگ عشق از هر طرف برخوش خرامی می زنم

- بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند / که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

- می شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی/ بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

- ننگرد دیگر به سرو اندر چمن /  هر که دید آن سرو سیم اندام را

ابرو:

- به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیست / طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

- در کعبه ی کوی تو هر آن کس که بیاید / از قبله ی ابروی تو در عین نماز است

- گوشه ی ابروی توست منزل جانم /  خوش تر از این گوشه پادشاه ندارد

- بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند /  تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم

- گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید/  و روسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست

مژه:

- مژه ی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت/  ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

- به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم  /بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

- یا رب این بچه ی ترکان چه دلیرند به خون/   که به تیرمژه هر لحظه شکاری گیرند

- مژگان تو تا تیغ جهانی گیر بر آورد /  بس کشته ی دل زنده که بر یک دگر افتاد

- شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز / هر که دل بردن او دید و در انکار من اس

2) ویژگی های رفتاری:

قلب

عاشق کشی

بر آن چشم سیه صد آفرین باد / که در عاشق کشی سحرآفرین است

دور بودن از عاشق

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت / روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت

بی وفایی و پیمان شکنی

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر/ گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

ناز و غمزه

زلف برباد مده تا ندهی بر بادم/  ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

مستی

در دیر مغان آمد یار قدحی در دست / مست از می و می خواران از نرگس مستش مست

داشتن عشاق فراوان

کی کند سوی دل خسته ی حافظ نظری/ چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

بی توجهی به عاشق

پیش کمان ابرویش لابد همی کنم ولی / گوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند

ستمگری

نگرفت  در تو گریه ی حافظ به هیچ رو /حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

حسن جاودان

غبار خط بپوشانید خورشید رختش یا رب / بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

آن چه گذشت، توصیف بسیار کوتاهی از معشوق خواجه ی شیراز بود. به تصویر کشیدن سیمای معشوق و بیرون کشیدن این تصویر از میان سطور درهم تنیده ی غزلیات شورانگیز حافظ، کاری بس دشوار است؛ زیرا معشوق، در جا جای این دیوان رخ می نماید و از آن جایی که هیچ کس زیباتر و شیرین تر از عاشق، سیمای معشوق را نقاشی نمی کند و از او سخن نمی گوید، تجزیه و تحلیل این تصویر و سیما از خلال ابیات غزل هایی چنین در هم تنیده و پیوسته دشورا بود. به هرحال، ابیات شورانگیز دیوان، بهترین تفسیرگر عشق و عاشقی بودند که در بخش نخست این مقاله تنها به چند نمونه از آن ها اشاره شد.

ب- معشوق شکسپیر:

برای مقایسه ی دقیق تر، همان تقسیم بندی های به کار رفته در بخش «معشوق حافظ» را به کار می بریم:

1) ویژگی های ظاهری:

چشم:

From thine eyes my knowledge I derive, and, constant stars, in them I read such art, (sonnet 14)

دانایی ام در چشم هایت ریشه دارد   صدها ستاره راه بر من می نماید

لب:

Love"s not time"s fool, although rosy lips and cheeks whitin his bending sickle"s compass come; (sonnet 116)

اگر چه عشق، بازیچه ی دست زمان نیست و ماندگار است، لب های سرخ معشوق، قربانی داس بی رحم دقایق خواهد بود.

گونه:

Thus in his cheek the map of days outworn,

شاعر نقش روزهای گذشته را در گونه های معشوق می بیند.

صدای خوش:

Music to hear, why hear" st thou music sadly? (sonnet 8)

صدای خوش معشوق، هم چون موسیقی ام گوش نواز، روح و جان عاشق را آرامش می بخشد و شگفتی شاعر، از این است که چرا یار شادی آفرین، خود، غمگین است.

2) ویژگی های رفتاری:

دوری از عاشق:

How far I toil, still farther off from thee. (sonnet 28)

شاعر بی نصیب از آرامش روزانه و شبانه، از رنجی یاد می کند که دوری از یار، در دل او به یادگار گذاشته است.

بی توجهی به عاشق:

… When thou shalt strangly pass, (sonnet 49)

معشوق هم چون غریبه ای از کنار عاشق می گذرد.

داشتن عشاق فراوان:

The region cloud hath masked him from me now. (sonnet 33)

شاعر رقبای خود را ابرهای سیاهی می داند که خورشید روی معشوق را می پوشانند.

قدرت:

That god forbid that made me first your slave, (sonnet 58)

عاشق خود را بندیه معشوق می داند.

ویژگی های یاد شده به هم راه ویژگی های دیگری هم چون «دادن وعده های دروغین»، «عاشق کشی»، «حسن کامل»، «بی وفایی» و... درون مایه های اصلی سانت های شکسپیر در توصیف معشوق است. اکنون تفاوت ها و شباهت های توصیف های دو شاعر بزرگ شرقی و غربی را از معشوق بر می رسیم.

شباهت ها:

قلب

1) به کارگیری تشبیه باشگونه:

معمولاً رسم بر آن است که زیبایی های انسان را به زیبایی های موجود در طبیعت مانند می کنند؛ مثل تشبیه روی زیبا به خورشید؛ اما در مواردی در غزل های هر دو شاعر، خلاف این رسم را می بینیم.

حافظ: بنفشه طره ی مفتول خود گره می زد  صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

(99 غزل) The forward violet thus did I chide.

شکسپیر: بنفشه بوی خوشش از نفس کشیدن توست.

2) نگاه یار، کیمیاست:

حافظ: آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند  آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند

Against that time when thou shalt strangely pass, And scarcely greet me with that sun thine eye,  (49 غزل)

شکسپیر: خورشید چشم هایت در روزگار قحطی  قلب شکسته ام را تنها نمی گذارد

3) معشوق، راه بَر است:

حافظ:» در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود  از گوشه ای برون آی ای کوکب هداست

From thine eyes my knowledge I derive, and constant stars, in them I read such art(3). (14 غزل)

شکسپیر: دانایی ام در چشم هایت ریشه دارد   صدها ستاره راه بر من می نماید

4) حسن او ذاتی است:

حافظ: تو را که حسن خدا داده هست و حجله ی بخت  چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید

(غزل 83)  I never saw that you did painting need.

شکسپیر: هیچ گاه باور ندارم که تو به آب و رنگ نیاز داشته باشی

5) معشوق، ارباب و سلطان است:

حافظ: چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

Being your salve, what should I do but tend Upon the hours and times of your desire? (غزل 57)

شکسپیر: من بنده ی توام

هیچم ز دست نمی آید

جز آرزوی آرزوی تو!

6) معشوق، عاشق کش است:

حافظ: بر آن چشم سیه صد آفرین باد  که در عاشق کشی سحر آفرین است

……. But since I am near slain Kill me outright with looks and rid my pain (غزل 139)

شکسپیر: من نیمه جان را بکش با نگاهت رهایم کن از رنج بودن

7) در روزگار هجران، معشوق، پیام آورانی دارد:

حافظ: صبا وقت سحربویی ز زلف یار می آورد دل شوریده ی ما را به بو در کار می آورد

By those swift messengers return"d from thee, Who even but now come back again, assured of the fair health (غزل 45)

شکسپیر: آن پیام آورانی که از جانب تو می آیند  و سفیر سلامتی تواند...

8) خیال معشوق با عاشق است:

حافظ: رفیقِ خیل خیالیم و هم نشین شکیب  قرین آتش هجران و هم قران فراق

 Is it thy spirit that thou send"st from thee So far from home… (غزل 61)

شکسپیر: خیال سبز تو مهمان هر شبم شده است  اگرچه دورتر از این خیال نزدیکی

9) معشوق به عاشق بی توجه است:

حافظ: مکن به چشم حقارت نگاه در من مست  که آب روی شریعت بدین قدر نرود

When thou shalt be disposed to set me light, And place my merit ni the eye of scorn (غزل 88)

شکسپیر: آن روز که به حقارت در من می نگری و ارزش های مرا به هیچ می انگاری ...

10) معشوق، بی وفاست:

حافظ: نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل  بنال بلبل بی دل که جای فریاد است

(غزل 93) The looks with me, thy heart in other place.

شکسپیر: چشمهایت با من   دل تو با دگری است

11) عشق مرد به مرد:

قلب سنگی

یکی از اشتراکات مهم این دو شاعر بزرگ، این است که معشوق هر دو مذکر بوده است و در بسیاری از موارد در شعر هر دو شاعر، به وضوح، آشکار است؛ مثلاً:

حافظ: سبز پوشان خطت برگرد لب  همچو مورانند گرد سلسبیل

Two loves I have of comfort and despair, The better angel is a man right pair. (غزل 144)

شکسپیر: من دو عشق دارم؛ یکی مایه ی آرام و دیگری منشأ آلام

فرشته ی من آن مرد زیباست...

تفاوت ها:

تفاوت های میان این دو شاعر در توصیف معشوق، ریشه در تفاوت فرهنگ، اقلیم و پندارها و انگاره های سرزمینی دارد که هر یک از این دو در آن متولد شده و بالیده اند.

برای مثال، آن گاه که شکسپیر در غزل شماره ی 18، معشوق خود را به یک روز تابستانی گرم، تشبیه می کند؛ در حالی که معشوق ایرانی، یادآور بهار است، به خوبی این تفاوت اقلیمی را درک می کنیم.

در جدول زیر، چند نمونه از این تفاوت ها به روشنی آمده است:

پایان سخن:

کاستی های این مقاله از نظر صاحب نظران و اساتید بزرگوار ادبیات فارسی و انگلیسی پنهان نخواهد ماند. امید که نگارنده را از راهنمایی های عالمانه ی خود بی بهره نگذارند. تمام تلاش نویسنده، ارایه ی مقاله ای جامع در زمینه ی ادبیات تطبیقی بود که در جایگاه یک ایرانی، یکی از پایه های این بررسی و پژوهشی را ادبیات فارسی انتخاب کرده ام.

امید که این چشمه ی کوچک به دریایی مواج و عمیق بدل شود. با سپاس گزاری از اساتید بزرگوار، آقایان دکتر محمد حسن حسن زاده نیری و دکتر محمد خطیب.

معشوق

حافظشکسپیر
سخن از کمان ابرو، سرو قد، تیر مژگان، خال هندو، چاه زنخ او.................
چشم هایش یغماگر علم و فضل

* علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

چشم هایش سرچشمه ی دانایی

(14) * But from thin eyes my knowledge I derive

هجران او مایه ی قوام عشقهجران او، زمستان سرد
ازی و ابدی

* ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست آن چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

ناماندگار

(ب همین دلیل، پیوسته معشوق را به داشتن فرزند توصیه می کند)

7* So thou, the self outgoing in the noon, Unlook"d on diest, unless thou get a son

مذکر است (برای توضیح بیشتر به کتبا شاهد بازی در ادبیات نوشته دکتر سیروس شمیسا مراجعه شود)گاه مونث و گاه مذکر است

144* Two loves I have of comfort and despair, …A man … A woman

همان معبود است

*آن یار کز او خانه ی ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

شاعر او را نمی پرسند
در توصیف ها واژه ها به کارواژه * بدل می شوند.به هنگام توصیف، واژه ها اغلب در معانی خود به کار می روند.

 


نفیسه اسماعیل زاده شاهرودی

تنظیم:بخش ادبیات تبیان

گم کرده ام

؛مادربزرگ:

گم کرده ام

در هیاهوی شهر

  آن نظر بند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

 در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

 بر ایوان سنگ و سنگ شکست

 دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

 من چشم خورده ام!!

من چشم خورده ام!!

 من تکه تکه از دست رفته ام، در روز روز زندگانیم

می بینی مادربزگ!! ؛

 

ادامه مطلب ...