هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!
هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!

گم کرده ام

؛مادربزرگ:

گم کرده ام

در هیاهوی شهر

  آن نظر بند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

 در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

 بر ایوان سنگ و سنگ شکست

 دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

 من چشم خورده ام!!

من چشم خورده ام!!

 من تکه تکه از دست رفته ام، در روز روز زندگانیم

می بینی مادربزگ!! ؛

 

دیشب که آمدی  

 در زمهریر  نبودنت  

مهربانی دستانت آتشی بود بر دلم

برای سالها ندیدنت

فردا به دیدن دوباره ات خواهم آمد

اگرچه امشب در انحنای گذشتن از مرز شب به میلادم

دوباره خواهی آمد

و من می بینمت که تنها مهربان من

دست بر پریشان حالی ام خواهی کشید

و من سکون خواهم گرفت

مدامم مهربانی ات افزون ،کجای شب های من به نظاره ام نشسته ای

که دلگیری های مرا هنوز تنها تو درمان می کنی

کسی می گفت اینجا نوشتن معنا ندارد

من اما همین مجاز را بر واقعیت غریب ترجیح می دهم

اگر کسی خواند ،با بی قراری دلگیرم ،در شب آمدنم همنوایی کند

نازلی ،اسفند روح بزرگی دارد،بر بلندای جاودانگی اش ایستاده ام

ا

اینک منم در ابتدای سالهایی که دردهای آرام به سراغت خواهند آمد

اینک منم ،در ابتدای گذر از جوانیم

بگذار بگذرد

این شعر واره را به روح تو تقدیم می کنم

تنها تویی که همه دلتنگیهایم همیشه با تو تمام می شود

یادش بخیر

تمام روزهای اسفندی که در مهربانی بی دریغ تو 

زادروزم را جشن می گرفتم 

باز هم هنوز تو هستی 

در ادامه سالهای من 

امشب که بگذرد ، کودک کوچک روزهای گذشته 

شاید دلتنگی اش کمی آرام شود 

مادربزرگ 

برایم دستی بلند کن 

بگذار که بیاید از دری که هنوز پشت در زندگی جریان دارد 

برایم نوازشی بفرست که آسوده ام کند 

هوای پرواز دارم 

پرنده درگیر زمین است 

راستی عقاب تیز پر دشتهای استغنا،اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی 

اسفند، ماه پر غرور من 

به تو میبالم  به تو که مرا در خویش خواهی گرفت می دانم 

ماه عزیز ،اسفند 

تو واژه واژه عشق را معنا می کنی 

حتی اگر حریر سرد بی تفاوتی زمین را پوشانده باشد 

ماه عزیز من اسفند تو زمین را بهار می بخشی 

راستی در باغچه جوانه ها از خاک سر بر آورده اند 

نسل سپید برفها ی مهربان 

سلام بر تو

مهربان سلام بر تو

پنجم اسفند 1389 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امید شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ق.ظ

سلام نازلی جان. خوشحالم که بعد از مدت‌ها دوباره هستی.
شعرت رو خوندم. معلومه حرف‌های زیادی برای گفتن داری. من چند نکته به نظرم می‌رسه که باهات در میان می‌گذارم. امیدوارم مفید باشه.
به نظرم باید مصرع‌بندی شعرت (بندهای شعرت) رو تغییر بدی. مثلن:
خمره

دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست

قاعدتن باید خمره‌ی دلم در یک بند و ادامه‌ی شعر در بند بعد بیاد. یا مثلن این بند طولانی:
دیشب که آمدی در زمهریر نبودنت ،مهربانی دستانت آتشی بود بر دلم
منطقن چهار بند می‌شه:
۱. دیشب که آمدی
۲. در زمهریر نبودنت
۳. مهربانی دستانت
۴. أآتشی بود بر دلم
این‌جوری وزن و موسیقی شعر بهتر تقسیم و رعایت می‌شه.

nazanin چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://nazaninkhoshroo.blogsky.com

khoob bood!
be weblog man sari bezanid!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد