هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!
هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!

در من کودکی زندگی می کند

کودکی دردرونم زندگی می کند ...

کودکی آرام ، کودکی که خواندن بلد است

روزنامه اطلاعات می خواند در سه سالگی و خودش را پنهان می کند پشت دو طاقه برگ های اطلاعات ...بوی سرب و جوهر و کاغذ در مشامش می پیچد و دنبال الف می گردد،بعد دوباره ستون را زیر و رو می کند و دنبال ب می گردد و کلمات در ذهنش مثل تو پ های تنیس در اسکواش به دیوار می خورد و بر میگردد...

 

 

 کودکی در درونم زندگی می کند ...

کودکی آرام در بعد از ظهری کشدار در امرداد ،گرم و تبدار ...قایقی  کاغذی را در آب های سبز تابستان در حوض وسط حیاط می گذارد و دستهای کوچکش را بر سطح آب می کشد آب موجی خفیف بر می دارد قایق کاغذی روان می شود،و ماهی قرمز به سطح می آید...

کودکی درونم زندگی می کند که پنیر سیاهمزگی رنده شده را در مشتش جا می دهد سرش را بالا می گیرد و نرم و آرام براده های پنیر را با مزه ای عجیب لذت بخش به دهان می ریزد و لذت میبرد ...

کودکی درونم زندگی می کند که وقت تعطیل شدن مهد کودک داخل کوچه ، آرام از در بیرون می رود لباس کرکی سبز روشن پوشیده با ابرهای سفید...کودکان تعطیل شده را با نگاه تعقیب می کند و در حسرت داخل مهد کودک می ماند ...آنقدر که مادربزرگ روزی به مدیر میگوید نوه ام را ساعتی در کلاسی بنشان تا کنجکاویش بر طرف شود ...و در همان چند ساعت کودک درونم قایق کاغذی را یاد میگیرد ...تا بماند برای سال بعد که نوبتش برسد

 

کودکی در درونم زندگی می کند که خانه ای پارچه ای دارد درونش می رود ساعتها ...کتاب میخواند ..نقش های خالی را با رنگ پر می کند و در خیالبافی هایش کاخ واکینگهام را از هر جای دیگر عالم بیشتر دوست می دارد...کودکی که ته بادمجان های کبابی را برایش نگه می دارند تا کمی نمک بزند و لذت عالم را ببرد!!

کودکی درونم زندگی می کند که هنوز تاب می خورد ...در آب می پرد ...پنیر سیاهمزگی می خورد کتاب می خواند و هنوز بوی جوهر را بر کاغذ می شنود...

 

در من هزار سال از اقبال عمومی انسان به روح جاودانه گذشته است

در من هزاران رفتن تا برج بیگ بن  هنوز بجا مانده است

در من هزاران قایق کاغذی بر آبهای سبز تابستان در زواله های کشدار پرواز می کنند و ماهی های قرمز از تعجب پرواز قایق ها به سطح می آیند تا هزار حباب خالی را روانه روزمرگی های آب دیده شان کنند...

در من زنی است که آرام عاشق شد و کودکی که با زنانگی محشر وجودش زندگی را به دنیا آورد ...

در من هنوز کودکی هست که زندگی می کند

#نازلی_دانشخواه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد