اینک زمان ، زمانۀ پندار یادهاست
اینک صدا ، صدای تو از عمق یادهاست
اینک منم که به یادت به یاد ِ تو
تا عمق ِ ساده این خواب می روم
این خوابِ خوبِ روی ِ تو ، مجموعِ یادهاست.
فروردین ۸۳
با تو ای احساس خوب عاشقی
لذتی هست و تو می دانی و من!
حرف های بی کسی را من برایت گفته ام
گوش کردی و شنیدی و تو میدانی و من!
با تو من خوبم ، به خوبی می روم دل می دهم
قصه عشق مرا تنها تو می دانی و من! آبان 78
هزاربارۀ احساس من، منم تنها!
و موج طاقت ِ تنهایی ام چه سخت می کوبد.
حضورِ صخرۀ یادم
میان ِموج ِفراموشی ِ تمام ِ دریاها!
و لحظه لحظۀ عمری
که سخت می گذرد!
کنون منم تنها
به اوج رفته و تا اوج ،خستگی با من؛
هبوطِ لحظۀ دیدارِ آسمان در من
کنارِ خاطره هایم اسیر تکرارم
کسی ز پشتِ شیشۀ شب،
به خود مرا خوانده
حضور تاریک است!
میان مردم خسته، قدم زدن سخت است!
به روشنک گفتم :
" همیشه خاطره هایم اسیر تکرارند!"
و بعد پشت تباهی
همیشه چیزی هست
و دستهای عزیزی که باز تنهایند.
هجوم ِخاطره هایم اسیرِ عادت شد
و لحظه لحظۀ عمرم
حضورِ طاقت شد!
چه لحظه ها که به شوقت
به عرش می رفتم
تمام شوق ِ حضورت
به عشق عادت شد!
مرا ز ِ بی خودی ِ عمر رفته
می جویی
نکوش عزیزم؛
گذشت ِ عمربرایم سجودِ عادت شد!
در این میان ، نه من از خاطرات می گویم
نه عمر رفتۀ من ،
پس سکوت عادت شد!!
فروردین 82
امروز روز چهارم است
فردا در سفرم ؛ تورا آغاز می کنم
امروز در حضور دلهره ها به اتمام رسید .
خانه پراز بوی تو بود راستی مادربزرگ به دیدارت آمدم عجب خاکی بر چهره سنگ نشسته بود!!!
آب که بر سبز سنگ ریختم گویا تازه شد . آمدی کنارم ماندی
نگاهم می کردی دیدمت ...که احساست کردم
مادربزرگ خانه پر از آدمهایی بود که دلهره بر جانشان چنگ می زد و همه میخواستند وانمود کنند که آرامند.
اما نبودند چیزی در درون ملتهبِ غمگینشان موج می زد
اکنون سکوت است اما من هنوز دلواپسم
فردا در سفرم
کاش حال مرا می دانستید...
بر آسمان سیر می کنم و در درونم چیزی ست
فردا در سفرم
دعا کنید آمین