داستان سیاوش داستانى آشناست، حکایتى است که کم و بیش به گوش همه رسیده است. داستان سیاوش، قهرمان نیک چهر ونیک سیرت ایرانى، فرزند کاووس که به ناحق کشته میشود. قهرمان پاک سرشتى که نامادریش سودابه به عبث سعى در اغوایش دارد. اما حکایت سودابه، حکایتى ناشناخته است زیرا اصولاً در شاهنامه، "داستان سودابه" اى وجود ندارد. آنچه مطرح است حکایت سیاوش است و آنچه بر او رفته است؛ سیاوشى که به هنگام مرگ از قطره خونش گیاهى می روید که پر سیاوشانش می نامند و در شیراز برایش عزادارى می کنند. سودابه، در این ماجرا فىنفسه وجود ندارد، بلکه زنى توطئه گر و دسیسهچین است که سعى در اغواى سیاوششریف و آزاده دارد. زُلیخایى دیگر که در طلب یوسف اسطوره ایرانى، سیاوش است. مضمون "زنى که اسیر عشق پسر خوانده یا برادر شوهر خود" می گردد تازه نیست، چنین مضمونى در ادبیات مذهبى، ایرانى و غربى با روایتهاى کم و بیش یکسان آمده است. زلیخا(1)، سودابه و فِدر(2)، هر سه زنانى متمول و متشخصند که دل به پسر خوانده خود می بندند و عاقبت رسوا می گردند و سودابه روایت ایرانى همان حکایت است با تفاوت هایى. |
همانگونه که اشاره شد می توان گفت که در روایت ایرانى، زنى با نام سودابه اصولاً موجودیت ندارد. در حالیکه همین زن، نام نمایشنامهراسین " فدر" را به خود اختصاص داده است، یعنى حکایت بر محور او مىگردد و نمایشنامه شرح عشق جانسوز او به پسرخوانده خود است. کمتر کسى نام پسر خوانده فدر را به یاد دارد، هر چند که او نیز مانند سیاوش به سرنوشتى دردناک دچار می آید. حکایت راسین، داستان "عشق فدر" است که عاقبت نیز در این راه نیز جان خواهد باخت و نه داستان "هیپولیت".
| داستان یوسف و زلیخا نیز، ماجراى یوسف را حکایت می کند، اما شخصیت زلیخا داراى نقش مهمى است و روایات و داستان هاى گوناگونى از دل آن بر آمده است.جامى آنرا به نظم کشیده است و حتى خیال پردازى بعضى نویسندگان تا جایى بوده است که دنبالهاى براین حکایت متصور شدهاند، |
سالخوردگى و کورى زلیخا را از درد عشق به رشته تحریر در آوردهاند و سرانجام آن دو را به وصل هم رساندهاند.
عرفایى یوسف را بر زلیخا عاشق کردهاند و ناز را بر زلیخا و نیاز را بر یوسف پسندیدهاند.
"از عاشقان کسى چون زلیخاى دلاشوب و دلارام و دلاراى نبود و به عشق ا زهمه افزون بود، زیرا از خردى تا پیرى عشق ورزید و یکسر عمر خود در عشق فرسود، و برآن زاد و بر آن بود و بر آن مرد... و شعراى پارسى گوى و ترک زبان از دوره سامانیان تا اواخر قرن سیزدهم هجرى، آنرا بارها سرودهاند"(3)
در هویت و اهمیت زلیخا همین بس که نامش با یوسف پیوند خورده است، و مانند سایر دلدادگان بزرگ، نامشان در کنار یکدیگر است و همانگونه که می گوییم لیلى و مجنون،رومئو وژولیت، می گوییمیوسف و زلیخا. اما در موردسودابه. برخلاف سایر زنان هم کیش خود، شخصیتش در شاهنامه و در اذهان، بسیار کمرنگ و بىفروغ است. نه نامش مانند "فدر" سر فصل یا عنوان کتاب یا بخشى از آن است، و نه هستیش با سیاوش پیوند خورده است. می گوییم رستم و سهراب، بیژن و منیژه ولى " سودابه و سیاوش" غریب و نامانوس می نماید. گویى سودابه، تنها پرانتزى است در اسطوره سیاوش، کههمانند اهریمن و دیوهاى افسانهاى، فلسفه وجودیش باشکوهتر کردن، بزرگنمایى و به رخکشیدن تقوى و درستى سیاوش است. سیاوش قهرمان، در نبرد با این حواى مکار و فتنهگر پیروزمی گردد و گندم یا سیب را نمی چیند.
نگاهى به داستان سودابه مىاندازیم: دختشاه هاماوران است.کاووس در پى لشکرگشایى بههاماوران میرود و در صدد فتح آن است. فرستادگانى از جانب پادشاه هاماوران به پیشوازش میشتابند، زبَرجَد و گنج و گهر نثارش می کنند، چاکر و خاک پاى او می شوند و از زیبایى و رعنایى دخت شاه هاماوران، سودابه با او سخن می گویند. وصف زیبایى سودابه چنین آمده است.
و ز انپس به کاووس گوینده گفت | |
که شه دخترى دارد اندر نهفت | |
که از سرو بالاش زیباتر است | |
ز مُشک سیه بر سرش افسر است | |
به بالا بلند و به گیسو کمند | |
زبانش چو خنجر لبانش چو قند | |
بهشتیست آراسته پُر نگار | |
چو خورشید تابان به خرم بهار | |
نشاید که باشد جز او جفت شاه | |
چه نیکو بود شاه را جفت ماه |
کاووس نادیده دل به سودابه می بندد و او را به همسرى می گزیند.
بجنبید کاووس را دل ز جاى | |
چنین داد پاسخ که نیکست راى | |
من او را کنم از پدر خواستار | |
که زیبد به مشکوى ما آن نگار |
و از فرستاده مىخواهد که به نزد شاه هاماوران رود و به او پیغام برد که به رسم آشتى دخترش را به همسرى او در آورد.
پس پرده تو یکى دخترست | |
شنیدم که تخت مرا در خور ست | |
که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن | |
ستوده به هر شهر و هر انجمن |
فرستاده نزد شاه هاماوران می رود و حکایت را با او در میان می گذارد. شاه پریشان و آشفته می گردد زیرا نمی خواهد تنها دخترش سودابه را به دشمن دهد و از سویى نیز یاراى پیکار با کاووس را ندارد:
چو بشنید سالار هاماوران | |
دلش گشت پر درد و سر شد گران | |
همى گفت هر چند کو پادشاست | |
جهاندار و پیروز و فرمان رواست | |
مرا در جهان این یکى دختر است | |
که از جان شیرین گرامىترست | |
فرستاده را گر کنم سرد و خوار | |
ندارم پى و مایه کارزار |
سودابه را می خواند و ماوقع به او می گوید و نظر او را می خواهد. سودابه در جواب می گوید که کاووس شهریار جهان است و همسرى او افتخار است و این چنین سودابه همسر کاووس می شود.
بارى چنین است ماجراى آشنایى سودابه و کی کاووس. پادشاهى که چون وصف زیبایى وخوب چهرى دخت شاه هاماوران را می شنود او را علیرغم میل پدر به همسرى می گیرد. اما شاههاماوران که کینه کی کاووس را در دل می پروراند، به حیله او را اسیر می کند و همراه مهترانش به بند مىکشد و در دژى در بالاى کوه زندانى می کند. خبر چون به سودابه می رسد جامه بر تنمی درد، چنگ در گیسوان مىاندازد، شیون می کند، فرستادگان را می راند و به نزد شوى در دژ می رود تا او را یار و غمخوار گردد.
جدایى نخواهم ز کاووس گفت | |
اگر چه ورا کوه باشد نهفت | |
چو کاووس را بند باید کشید | |
مرا بى گنه سر بباید برید |
کی کاووس آزاد می گردد وسودابههمسر وفادار و فداکار کاووس که به خاطر همسرش چشم از وطن و پدر شسته، حتى اسارت و زندان را به جان می خرد تا در کنار شوى خود باشدو تا اینجا مظهر فداکارى، وفادارى، شهامت، از جان گذشتگى و هوش و درایت است، از صفحات شاهنامه محو مىشود تا بار دیگر در چهره زنى خبیث، اغواگر و دسیسه کار باز گردد. پس از رهایى کاووس، دیگر از سودابه خبرى نداریم، پادشاه همسرى دیگر می گزیند که پسرى به او می دهد که سیاوش نامش مىنهند، تربیت او را رستم به عهده می گیرد و هنگامى که جوانى بُرنا می شود نزد پدر باز می گردد، در اینجا دوباره سودابه ظاهر مىشود، اما سودابهاى دیگر و در سه بیت و بىمقدمه او را باز مىیابیم که از در می آید و با اولین نگاه دل و دین از دست مىدهد و بىدرنگ سیاوش را در شبستانش می خواند.
یکى روز کاووس کى با پسر | |
نشسته که سودابه آمد بدر | |
به ناگاه روى سیاوش بدید | |
پر اندیشه گشت و دلش بر دمید | |
چنان شد که گفتى طراز نخ است | |
و گر پیش آتش نهاده یخ است | |
کسى را فرستاد نزدیک اوى | |
که پنهان سیاوخش را گو بگوى | |
که اندر شبستان شاه جهان | |
نباشد شگفت ار شوى ناگهان |
فراموش نشود از آنجایى که سودابه بر پدر بیاشفت و مرگ و اسارت را به جان خرید تا پرستار شوهر در بند خود شود، دیگر سخنى از او در شاهنامه نیست تا این صحنه که از در درمی آید و با گستاخى از فرستادهاى می خواهد که پنهانى و در خفا، پیغام نزد سیاوش برد و او را بهشبستان بخواند. از زندگى کاووس و سرگذشتش در این مدت باخبریم اما از آنچه بر سودابه رفته است اشارهاى نیست. البته سیاوش از این پیام برمىآشوبد و به شبستان نمی رود. پس از ایندعوت آشکار و بىپروا سودابه راهى نمی بیند به جز مکر و حیله، و دختر دلیر و درستکار شاههاماوران که با جسارت براى دفاع از شوى خود فرستادگان پدر را " سگ" خطاب می کند در چهرهزنى مکار و فریبکار ظاهر می شود. به نزد شاه " مىخرامد" ، مجیز شویش را می گوید تا سیاوش رابه بهانه دیدن خواهرانش که در آرزوى دیدن او بیقرارند به شبستان فرستد. کاووس از سیاوشمی خواهد که نزد " مهربان مادر" سودابه رود تا دل خواهرانش آرام گیرد. سیاوش که می داند اینها ترفند دیگرى از جانب سودابه است، امتناع می کند بخصوص که " بسیار دان، هشیار دل و بدگماناست" و به دنبال دانش است و می داند که " به دانش، زنان کى نمایند راه" . اما در برابر فرمان پدر سرتعظیم فرود مىآورد و به شبستان میرود. وصف شبستان براى استقبال سیاوش نیز شنیدنىاست. خوان هاى پر از مشک از کران تا کران، زمین آراسته به دیباى چین، آواى رود و آواز رامشگران و پر از مهرویان آراسته که به پیشواز سیاوش " ترسان ز بد" می روند و عقیق و زبرجد بر سر و رویش می ریزند، صحنههاى هزار و یکشب را به یاد مىآورد.
شبستان بهشتى بد آراسته | |
پر از خوبرویان و پر خواسته |
و در چنین فضایى سودابه ماهروى مانند " تابان سهیل یمن" گیسوان و جعد شکن در شکن برتختى زرین نشسته است. سودابه خرامان از تخت پایین مىآید، زمانى دراز او را در بر می گیرد و" همى چشم و رویش ببوسید دیر" . سیاوش این بار از چنگال او می گریزد و نزد پدر باز می گردد. پس سودابه به حیلهاى دگر دست می یازد، از شاه می خواهد تا سیاوش را بار دیگر به شبستان فرستد تا از میان دختران، براى خود همسرى گزیند. سیاوش بار دیگر به شبستان می رود. سودابهاین بار دختران را مىآراید و بر تخت در کنار خود می نشاند و از سیاوش می خواهد که از آنان یکىرا برگزیند. سیاوش که نمىخواهد از هاماوران همسر گزیند سکوت می کند و آنگاه سودابه قصب از روى برمی دارد که "هر کس روى مرا بر تخت عاج بیند دیگر به غیر ننگرد" و با صراحت وگستاخى از سیاوش می خواهد که با او پیمان کند و در ظاهر دخترى بستاند و آنگاه که شویش درگذشت در کنار او باشد. با بى پروایى و صراحت تن و جان خود را بر سیاوش عرضه می دارد، اورا تنگ در آغوش می کشد و بر رخش بوسه می نهد.
من اینک به پیش تو استادهام | |
تن و جان روشن ترا دادهام | |
ز من هر چه خواهى همى کام تو | |
برآید نپیچم سر از دام تو | |
رخش تنگ بگرفت و یک بوسه داد | |
بدوکش نبد آگه از ترس و داد |
این بار نیز سیاوش به عبث مىکوشد تا به نرمى و با منطق او را سر عقل آورد اما سودابه ازپاى نمی نشیند و حیلهاى دیگر مىاندیشد. سخت در طلب کامجویى از سیاوش است، زیرا نامعشق بر این کردار نمی توان نهاد و مصمم است که اگر این بار سیاوش استقامت کند کمر به نابودیش بندد. در بر خویشش مىخواند، به او وعده گنج و جاه می دهد، حاضر است دخترش را به همسرى او در آورد، از عشقش به او می گوید، از زیبایى و بر و بالایش سخن می گوید، و سرانجام تهدیدش می کند که اگر سر از پیمان او پیچد و درد او را درمان نسازد روزگارش را تیره وپادشاهى را بر او تباه کند. و این کار را هم خواهد کرد. سیاوش به هیچوجه به این کار تن در نمی دهد و عواقب آن را به جان می خرد و از آن پس نبرد یک طرفه و بیرحمانه این زن براى نابودى سیاوشآغاز می شود. سودابه ناکام، به هر دسیسه و مکرى متوسل می شود تا از سیاوش انتقام کشد. انتقام سرکشى و سرپیچیش را. جامه می درد، چهرهاش را با ناخن مىخراشد تا سیاوش را متهم کند. سیاوش ما وقع را بر پدر می گوید اما باز از مکر و دسیسه این زن رهایى ندارد. سودابه حتى زن ساحرى را وادار می کند که فرزندان دو قلویى را که در شکم دارد، سقط کند تا شاه گمان کند که سودابه آبستن بوده است و سیاوش باعث سقط فرزندان او گشته است و آنگاه که تمامى ترفندهاى سودابه بىاثر مىافتد و هر بار بی گناهى سیاوش آشکار می گردد او را به آزمون آتش(وَر) می سپارد که این بار نیز سیاوش پیروز و سر بلند بیرون مىآید. سیاوش از شاه می خواهد که سودابه را ببخشد و خود به توران می شتابد تا از این زن خطرناک دور شود و به آن سرنوشت شوم دچار می شود.
| به اختصار این است داستان سیاوش و سودابه. زنى از خود گذشته و در ابتدا وفادار به همسرکه ناگهان در چهره زنى اغواگر و دسیسهساز ظاهر می شود که براى رسیدن به هدف نامشروعش ازهیچ چیز نمىهراسد و از سویى دیگر سیاوش، مظهر اراده و غلبه بر نفس که مرگ را به بیشرمى ترجیح می دهد. در دو قصه دیگر یعنى " یوسف و زلیخا" و " فِدر" ، زن هاى حکایت تا این حد درمکر و دسیسه و شیطان صفتى پیش نمی روند. |
زلیخا، جامه یوسف را چاک می دهد و گناهش را برگردن یوسف می گذارد، و فدر که درستکارترین و شاید عاشقترین این سه زن است، به اصرار دایهاش تنهاهیپولیت را به ابراز عشق متهم می کند که خیلى زود نیز پشیمان می شود. سودابه شاید سنگدل ترین این هر سه زن باشد و در شاهنامه تک تک ترفندها و نیرنگهاى او بیان شده است و انسان از این همه ترفند و دسیسه متحیر می ماند. جالب اینجاست که آن سودابه دیگر، یعنى همسریکرنگ و از جان گذشته کاووس کاملاً محو شده است و دیگر اثرى از آن همه خوبى و از جانگذشتگى نیست. تنها چند بیتى در شاهنامه درباره او آمده است و پس از آن دیگر سخنى از اونیست. البته کاووس هنگامى که با درون خود دست و پنجه نرم می کند تا بهانه یا دلیلى براىبخشیدن سودابه یابد، علاوه بر فرزندان خرد، و مهرى که از او به دل دارد، کمى نیز خود را وامدار او می داند زیرا فراموش نکرده است چگونه سودابه در روزگار سختى به غمخواریش نشسته بود.در واقع در شاهنامه با دو سودابه کاملاً متفاوت (شاید هم مکمل) روبروییم: یکى دخت شاههاماوران که باهوش، صاحبنظر، فداکار و شجاع است و براى همسرش، پشت پا به پدر، وطن وآزادیش می زند، مرگ و اسارت را به جان می خرد تا غمگسار شویش شود، و دیگرى سودابهاىدیگر، پلید و خودکامه. در شاهنامه و در افکار عامه بیشتر به این جنبه شخصیت سودابه پرداخته شده است تا حدى که آن دگر به کل محو گشته است.
چهره سودابه کمرنگ است، پس از صحنه اسارت عمدى سودابه در دژ، دیگر سخنى از اونیست، محو می شود، رها می گردد و حکایت کاووس دنبال می شود. داستان رستم و سهراب در پى می آید، سخن از پادشاهى کاووس است و خلق و خویش، آشناییش با مادر سیاوش، اما سودابهاى در میان نیست، حتى نامى از او به میان نمی اید. تا اینکه همانطور که دیدیم ناگهان وبدون مقدمه پس از مدت ها ظاهر می شود تا با یک نگاه دل و دین از دست دهد و در نقش زنى پلید ظاهر شود.
حال سوالى که در اینجا مطرح می شود این است که قصد و نیت داستانسرا از اینگونهاسبابچینى چه می تواند باشد؟ اگر فردوسى صرفاً در صدد برجسته نمودن خصائل سیاوش ونشان دادن چهره زشت سودابه بود، مىتوانست داستان سودابه را از اینجا آغاز کند، از صحنه ورودش به سراى شاه و ملاقاتش با سیاوش. چه نیازى به این آشنایى پیشین با سودابه بود، آنهم با چنان سودابهاى که درست مخالف تصویر جدیدى است که از او داده می شود؟ آیا تنها به دلیل وقایعنگارى و تبعیت از سنت حماسهسرایى است، که فردوسى ماوقع را از بدو پیدایش آن، گاهشمارانه نقل می کند. بعید می نماید. این آشنایى پیشین چه تاثیرى در روند حکایت می تواند داشته باشد؟
اگر حکایت از برخورد سودابه و سیاوش آغاز می شد، شاید در روند ماجراى این دوشخصیت و در انتریگ(4) یا اسبابچینى داستان تاثیرى نمی داشت، ولى ماهیت آن کاملاًمتفاوت می شد. در آن صورت، تنها با سودابهاى تک چهره و تک شخصیتى روبرو بودیم که زنى خیانتپیشه، توطئهگر و هوسباز بود، زنى نظیر زنهاىشهریار و برادرش درهزار و یک شب. اما با پیش آشنایى که از سودابه داریم، می دانیم که سودابه این نیست، یا فقط این نیست. چطورمی شود آن سودابه دیگر را فراموش کرد، سودابهاى که از خبر به بند افتادن شویش آشفته و بیتاب می شود، گیسوانش را می کند، و آنقدر بر روى خود سیلى می زند که خون از چهرهاش سرازیرمی شود.
چو سودابه پوشیدگان را بدید | |
به تن جامه خسروى بر درید | |
به مشکین کمند اندر افکند چنگ | |
به فندق گلان را ز خون داد رنگ | |
بدیشان چنین گفت کین بند و درد | |
ستوده ندارند مردان مرد | |
پرستندگان را سگان کرد نام | |
سمن پر ز خون و پر آواز گام | |
جدایى نخواهم ز کاووس گفت | |
اگر چه ورا کوه باشد نهفت | |
چو کاووس را بند باید کشید | |
مرا بىگنه سر بباید برید | |
بگفتند گفتار او با پدر | |
پر از کین شدش سر پر از خون جگر | |
به حصنش فرستاد نزدیک شوى | |
جگر خسته از غم ز خون شسته روى | |
نشست آن ستمدیده با شهریار | |
پرستنده بودش و هم غمگسار |
" جدایى نخواهم ز کاووس" این است آن سودابه دیگر " ستمدیده" . زنى دانا که خیلى زود بهمکر و دام پدرش براى به بند کشیدن کاووس پىمی برد و به شویش هشدار می دهد که بر حذرباشد، ولى کاووس گفتههاى او را باور نمی کند و با پاى خود به دام مىافتد و سودابه نیز ناگزیرهمراهیش می کند. این چنین زن و همسرى در صفحات بعد در پىخیانت به شویش بر می آید آنهم با فرزند خود او.
چه نیروى مخربى سودابه را اینگونه دگرگون می کند.نمی دانیم تا چه حد نام عشق براحساسات سودابه می توان نهاد. در کردار او بیشتر هوسرانى و سلطهجویى به چشم می خورد تاعشقى خالصانه و پاکباخته از نوع عشق صوفیانه ما، یا عشقى که در ادبیات غرب "عشق دربارى یا خاکسارانه"(5) می نامند که در آن عاشق در وجود معشوق حل می گردد و سعادت خود را درسعادت او می بیند. در اشعار عاشقانه و تصوف ما مفهوم عشق این است، مردن و فنا گشتن در وجود معشوق. اگر عاشق (که غالباً مرد است) از معشوق مایوس و سر خورده می شد، نابودمی گشت ولى هرگز در پى انتقام برنمی آمد. حال داستان سودابه کاملاً عکس این ماجراست. سودابه درپى وصال است و براى رسیدن به کام به راحتى قادر است بدون کوچکترین دغدغه عاطفى و وجدانى، سیاوش را از بین ببرد و حتى به هلاکت برساند. " اگر تن به وصال من ندهى، از بینخواهى رفت" ، این است شعار سودابه.
جالب اینجاست که فردوسى درباره این شخصیت قضاوت اخلاقى صریح نمی کند. تنها دریکى دو مصرع کلماتى نظیر " سنگدل" ،" سودابه شوم پى"، " گوهر بد" می بینیم، بلکه صرفاً به ذکر وبازگویى ماجرا می پردازد که البته خود به تنهایى کافى است تا دل هر خوانندهاى را بر سودابه بهخشم آورد. البته گاهى (به ندرت) شاعر نتیجه گیرى کلى می کند و پند و اندرز می دهد که از زن غیرپارسا باید ترسید و پرهیز کرد ولى به طور صریح از سودابه نام نمی برد:
چو این داستان سر بسر بشنوى | |
به آید تو را گر به زن نگروى | |
به گیتى به جز پارسا زن مجوى | |
زن بد کنش خوارى آرد بروى |
آنچه در این حکایت شاهنامه حیرتانگیز است، همین نحوه بیان و "ناراتولوژى"(6) یا شیوه روایت قصه است که خود تحقیق مفصلى می طلبد. فردوسى، به شیوه نویسندگان رآلیست قرننوزدهم اروپا، راوى بى طرفى می شود که از خارج به روایت می نگرد و خود کمتر وارد ماجرا می شود و موضعگیرى که به آن پالایش یاCATHARSIS مىگویند، از دل روایت برمی خزد، نه با کلمات و صفاتى که شاعر بر شخصیتهایش می گذارد. همانطور که دیدیم برخلاف انتظار، فردوسى از به کار بردن کلمات و صفات سخت و دشنامآمیز به سودابه پرهیز کرده است و در صدد ذم و طرد او بر نیامده است. حتى با این همه دسیسه و رسوایى، در آخر کاووس همسرش رامی بخشد و سودابه بار دیگر بانوى مملکت و شبستان شاه می شود. چنین ماجرایى یعنى دسیسه ورسوایى زن براى جلب پسر خوانده، در حکایات مشابه و متاخر، نظیر نمایشنامه "فدر" به تراژدىمی انجامد و در (اپیلوگ(7)) یا خاتمه داستان، هم هیپولیت و هم فدر جان می سپارند، در حالیکه داستان سودابه تراژدى- کمدى است یعنى حکایتى با خمیر مایه تراژدى، که به سرانجامى خوش منتهى می شود: سودابه بخشوده می شود و سیاوش، سرافراز، از تمام اتهامات ناروا تبرئه و بر وسوسهها پیروز می گردد. حتى تراژدى سیاوش یعنى مرگ نابهنگام او نیز به طور مستقیم بهاعمال سودابه وابسته نیست، درست است که یکى از دلایل ترک وطن و بازنگشتن سیاوش که به مرگ ناجوانمردانه او منجر می شود، وجود این زن در شبستان شاه است، اما سیاوش بهخواست خود بهتوران زمین رفت، باافراسیاب پیوند دوستى بست،فرنگیس را به همسرىبرگزید،سیاوشگرد را پى نهاد، سال ها به خوشى و سعادت روزگار گذراند تا روزى اسیر حسادت و بخلگرسیوز شد و کشته شد. در واقع در تراژدى سیاوش، سودابه نقش داشته ولى باعث مستقیم مرگ او نبوده است و چه بسا اگر سودابهاى نیز سر راهش قرار نمی گرفت به چنین سرنوشتى می توانست دچار شود.
در حالیکه فدر ناخواسته، مسبب مرگ هیپولیت می گردد. درمورد سودابه نیز همانگونه که گفته شد اصولاً تراژدى در کار نیست، سودابه با تمام پلیدى روحش و ظلمى که در حق سیاوش بی گناه می کند از مهلکه جان بدر می برد، و چه تفاوت ژرفىاست بین شخصیت و عاقبت این زن ایرانى، و شخصیت فدر در نمایشنامه راسین که بار تراژدى بر محور او می گردد و از عشق می سوزد و سرانجام جان می بازد. |
|
سودابه مانند اکثر شخصیتهاى فردوسى موجود چندگانه ای است با خصوصیات گوناگون ومتضاد که با هم در تناقضند. این زن وفادار و از جان گذشته اول داستان، درست به نقطه مقابل آن بدل می شود که این اختلاط و آمیزش خصوصیات بشرى، از شاخصهاى مهم شعر و روایت فردوسى است. حتى رستم، پهلوان افسانهاى و اسطورهاى شاهنامه که مظهر تمام خصایل نیکوست، لاجرم اسیر غرور و خودپرستى می گردد و فرزند خود را ناجوانمردانه به قتل می رساند. حتى او نیز نیکى یکپارچه و مطلق نیست، بر او نیز نفس چیره می شود و یکى از قوی ترین ونادرترین تراژدىهاى ادبیات را پدید می آورد: کشته شدن پسرى به دست پدر خود.
در مورد سودابه نیز این چندگانگى روح بشر را می بینیم و به تصور ما اگر قبل از حکایت سیاوش، وصف وفادارى و فداکارى سودابه آمده است، و اگر در منتهاى خشم و پریشانى، کاووس به یاد خصائل و از خودگذشتگىهاى همسرش می افتد، شاید به این جهت است کهبراى سخن سراى طوس خیر و شر، مطلق نیست و در درون هر بشرى اهریمن و اهورامزدا با هم سرمی کنند. نگاه فردوسى به شخصیتهایش سختگیر اما توام با درک و دلسوزى است. در پى محاکمه و قضاوت نیست، بلکه در پى یافتن و وصف احساسات و کشمکشها و درگیرىهاىدرونى است که مختص به یک شخص نمی شود. با خلق شخصیت سودابه و برجسته و متمایزنمودن کردار او، فردوسى نیروى تخریبى عشق سرکش و نامشروع را به تصویر می کشد و درصدد محاکمه و قضاوت و راى صادر کردن نیست.
| چنین است که سودابه دسیسه کار و خطرناک، که تا آخرین لحظه نیز نادم و پشیمان نمی گردد، بخشوده می شود. سودابه، کاووس، افراسیاب و حتى رستم نمادهایى هستند از چندگانگى وحقارت بشرى در جدال با نفس. نگاه فردوسى به شخصیتهایش با گذشت و اغماض است. اگراز سودابه کم گفته شده و همانگونه که دیدیم از سیر درونى و تحولات او کم سخن به میانآمده است شاید به این دلیل است که هدف نگارندهاش تحلیل روان شناسانه شخصیت او نبودهاست. |
سودابه پرانتزى است در داستان سیاوش که از نوعى دیگر "دلدادگى" سخن می گوید، ازعشقى نامشروع و ملعون که برخلاف اکثر حکایات عاشقانه ما امید وصل در ازدواج نیست و بههمین خاطر نیز مخرب و توام با رسوایى است، و تنها گذشت و درک فردوسى از حقارت و ضعف آدمى است که سودابه رسوا را بخشیده، او را به جایگاه و منزلت پیشین خود بازمىگرداند.
در تبیان: سخن ماندگار
زنان شاهنامه بخش های اول ، دوم و سوم
1) البته یوسف پسر عزیز مصر نیست بلکه او را به فرزندى پذیرفته است، که به هر حال در آنچه به زلیخا مربوط می شود تفاوت چندانى نمی کند.
2) Phèdre فدر تراژدى راسینRACINEنمایشنامهنویس قرن هفدهم فرانسه که در سال 1677 به رشته تحریر در آمد. حکایت در یونان قدیم رخ می دهد و ماجراى عشق فدر، همسر تِزِه امپراطور یونان به پسر خواندهاش هیپولیت است. هیپولیت که در ضمن دلباخته زن دیگرى است، عشق او رارد می کند و فدر از حسادت و انتقامجویى و تحت تاثیر دایهاش، او را متهم به ابراز عشق می کند. تزه پسرش را لعن می کند و از درگاهش می راند و هیپولیتهنگام ترک شهر کشته می شود. فدر که زهر خورده است پیش از مرگ حقیقت را فاش می سازد.
3) ر. ک به " درد عشق زلیخا" تالیف دکتر جلال ستارى، انتشارات توس
4)INTRIGUE
5) این نوع عشق افلاطونى و خالصانه در ادبیات فرانسه به عشق دربارى مشهور است. آقاى دکتر جلالستارى براى این شیوه دلدادگى واژه زیباى " عشق خاکسارانه" را برگزیدهاند که بسیار بجاست.
6)NARRATOLOGIE
7)EPILOGUE