این چنین دلتنگی..

      و این چنین است  دلتنگی ، عجب حکایتی است این دلتنگی ،  غریب  بی پناه  در انتظار  راه هایی   که  در ابتدای آنها  مانده ایم  چه  رسد  به  امتداد جاده هایی که در آن سرگشته می دویم .

    مارا باش ، اسیر تقدیر خویش وامانده ایم ، وهمچنان گرفتاریم این ابتدای راه  است  راه های  پر نشیب ، بس افتاده ایم که دیگر یارای بر خاستن نیست باید بلند شویم  .      شاید در انتها کسی است  یک نجات دهنده که دست سوی ما بلند کرده است دست دراز می کنم ، دستش مرا می طلبد   ،  به سوی من است ؛ انوارِ روشن رهایی را می بینم انتها نور است ، نور .

               این ابتداست ، برای من ، برای ما .

اینجا حکایتش فرق می کند . اینجا ابتدای سال است.                  مرا باش با خویش به  گفتگو  نشسته ام  باید از این  غریب ِ 

بی نشان یک نشانی بیابم .