سودابه ای دیگر

سودابه ای دیگر

دکتر شهلا حائری

داستان سیاوش داستانى آشناست، حکایتى است که کم و بیش به گوش همه رسیده است. داستان سیاوش، قهرمان نیک چهر ونیک سیرت ایرانى، فرزند کاووس که به ناحق کشته میشود. قهرمان پاک سرشتى که نامادریش سودابه به عبث سعى در اغوایش دارد.

اما حکایت سودابه، حکایتى ناشناخته است زیرا اصولاً در شاهنامه، "داستان سودابه" ‏اى وجود ندارد. آنچه مطرح است حکایت ‏سیاوش است و آنچه بر او رفته است؛ سیاوشى که به هنگام مرگ از قطره خونش گیاهى می روید که پر سیاوشانش می نامند و در شیراز برایش عزادارى می کنند. سودابه، در این ماجرا فى‏نفسه وجود ندارد، بلکه زنى توطئه ‏گر و دسیسه‏چین است که سعى در اغواى سیاوش‏شریف و آزاده دارد. زُلیخایى دیگر که در طلب یوسف اسطوره ایرانى، سیاوش است.

مضمون "زنى که اسیر عشق پسر خوانده یا برادر شوهر خود" می گردد تازه نیست، چنین مضمونى در ادبیات مذهبى، ایرانى و غربى با روایت‏هاى کم و بیش یکسان آمده است. زلیخا(1)، سودابه و فِدر(2)، هر سه زنانى متمول و متشخصند که دل به پسر خوانده خود می بندند و عاقبت رسوا می گردند و سودابه روایت ایرانى همان حکایت است با تفاوت هایى.

  

همانگونه که اشاره شد می توان گفت که در روایت ایرانى، زنى با نام سودابه اصولاً موجودیت ندارد. در حالیکه همین زن، نام ‏نمایشنامهراسین " فدر" را به خود اختصاص داده است، یعنى حکایت بر محور او مى‏گردد و نمایشنامه شرح عشق جانسوز او به پسرخوانده خود است. کمتر کسى نام پسر خوانده فدر را به یاد دارد، هر چند که او نیز مانند سیاوش به سرنوشتى دردناک دچار می آید. حکایت راسین، داستان "عشق فدر" است که عاقبت نیز در این راه نیز جان خواهد باخت و نه داستان "هیپولیت".

سودابه همسر وفادار و فداکار کاووس که به خاطر همسرش چشم از وطن و پدر شسته، حتى اسارت و زندان را به جان می خرد تا در کنار شوى خود باشد و تا اینجا مظهر فداکارى، وفادارى، شهامت، از جان گذشتگى و هوش و درایت است، از صفحات شاهنامه‏ محو مى‏شود تا بار دیگر در چهره زنى خبیث، اغواگر و دسیسه کار باز گردد.

داستان یوسف و زلیخا نیز، ماجراى یوسف را حکایت می کند، اما شخصیت زلیخا داراى نقش مهمى است و روایات و داستان هاى ‏گوناگونى از دل آن بر آمده است.جامى آنرا به نظم کشیده است و حتى خیال پردازى بعضى نویسندگان تا جایى بوده است که دنباله‏اى براین حکایت متصور شده‏اند،

سالخوردگى و کورى زلیخا را از درد عشق به رشته تحریر در آورده‏اند و سرانجام آن دو را به وصل هم ‏رسانده‏اند.

عرفایى یوسف را بر زلیخا عاشق کرده‏اند و ناز را بر زلیخا و نیاز را بر یوسف پسندیده‏اند.

"از عاشقان کسى چون زلیخاى ‏دلاشوب و دلارام و دلاراى نبود و به عشق ا زهمه افزون بود، زیرا از خردى تا پیرى عشق ورزید و یکسر عمر خود در عشق فرسود، و برآن زاد و بر آن بود و بر آن مرد... و شعراى پارسى ‏گوى و ترک زبان از دوره سامانیان تا اواخر قرن سیزدهم هجرى، آنرا بارها سروده‏اند"(3)

در هویت و اهمیت زلیخا همین بس که نامش با یوسف پیوند خورده است، و مانند سایر دلدادگان بزرگ، نامشان در کنار یکدیگر است و همانگونه که می گوییم  لیلى و مجنون،رومئو وژولیت، می گوییمیوسف و زلیخا. اما در موردسودابه. برخلاف سایر زنان هم کیش خود، شخصیتش در شاهنامه و در اذهان، بسیار کمرنگ و بى‏فروغ است. نه نامش مانند "فدر" سر فصل یا عنوان کتاب یا بخشى از آن است، و نه هستیش با سیاوش پیوند خورده است. می گوییم رستم و سهراب، بیژن و منیژه ولى " سودابه‏ و سیاوش" غریب و نامانوس می نماید. گویى سودابه، تنها پرانتزى است در اسطوره سیاوش، که‏همانند اهریمن و دیوهاى افسانه‏اى، فلسفه وجودیش باشکوه‏تر کردن، بزرگنمایى و به رخ‏کشیدن تقوى و درستى سیاوش است. سیاوش قهرمان، در نبرد با این حواى مکار و فتنه‏گر پیروزمی گردد و گندم یا سیب را نمی چیند.

نگاهى به داستان سودابه مى‏اندازیم: دختشاه هاماوران است.کاووس در پى لشکرگشایى‏ بههاماوران میرود و در صدد فتح آن است. فرستادگانى از جانب پادشاه هاماوران به پیشوازش‏ میشتابند، زبَرجَد و گنج و گهر نثارش می کنند، چاکر و خاک پاى او می شوند و از زیبایى و رعنایى ‏دخت شاه هاماوران، سودابه با او سخن می گویند.  وصف زیبایى سودابه چنین آمده است.


و ز انپس به کاووس گوینده گفت‏
 که شه دخترى دارد اندر نهفت‏
که از سرو بالاش زیباتر است
 ز مُشک سیه بر سرش افسر است‏
به بالا بلند و به گیسو کمند
 زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتیست آراسته پُر نگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد جز او جفت شاه‏
چه نیکو بود شاه را جفت ماه‏

کاووس نادیده دل به سودابه می بندد و او را به همسرى می گزیند.

بجنبید کاووس را دل ز جاى
چنین داد پاسخ که نیکست راى
من او را کنم از پدر خواستار
  که زیبد به مشکوى ما آن نگار

و از فرستاده مى‏خواهد که به نزد شاه هاماوران رود و به او پیغام برد که به رسم آشتى‏ دخترش را به همسرى او در آورد.

پس پرده تو یکى دخترست‏
 شنیدم که تخت مرا در خور ست‏
که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن‏
ستوده به هر شهر و هر انجمن

فرستاده نزد شاه هاماوران می رود و حکایت را با او در میان می گذارد. شاه پریشان و آشفته‏ می گردد زیرا نمی خواهد تنها دخترش سودابه را به دشمن دهد و از سویى نیز یاراى پیکار با کاووس را ندارد:

چو بشنید سالار هاماوران
دلش گشت پر درد و سر شد گران‏
همى گفت هر چند کو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست‏
مرا در جهان این یکى دختر است
که از جان شیرین گرامى‏ترست‏
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پى و مایه کارزار

سودابه را می خواند و ماوقع به او می گوید و نظر او را می خواهد. سودابه در جواب می گوید که‏ کاووس شهریار جهان است و همسرى او افتخار است و این چنین سودابه همسر کاووس می شود.

بارى چنین است ماجراى آشنایى سودابه و کی کاووس. پادشاهى که چون وصف زیبایى وخوب چهرى دخت شاه هاماوران را می شنود او را علیرغم میل پدر به همسرى می گیرد. اما شاه‏هاماوران که کینه کی کاووس را در دل می پروراند، به حیله او را اسیر می کند و همراه مهترانش به ‏بند مى‏کشد و در دژى در بالاى کوه زندانى می کند. خبر چون به سودابه می رسد جامه بر تن‏می درد، چنگ در گیسوان مى‏اندازد، شیون می کند، فرستادگان را می راند و به نزد شوى در دژ می رود تا او را یار و غمخوار گردد.

جدایى نخواهم ز کاووس گفت‏
 اگر چه ورا کوه باشد نهفت‏
چو کاووس را بند باید کشید
 مرا بى گنه سر بباید برید

کی کاووس آزاد می گردد وسودابههمسر وفادار و فداکار کاووس که به خاطر همسرش چشم از وطن و پدر شسته، حتى اسارت و زندان را به جان می خرد تا در کنار شوى خود باشدو تا اینجا مظهر فداکارى، وفادارى، شهامت، از جان گذشتگى و هوش و درایت است، از صفحات شاهنامه‏ محو مى‏شود تا بار دیگر در چهره زنى خبیث، اغواگر و دسیسه کار باز گردد. پس از رهایى‏ کاووس، دیگر از سودابه خبرى نداریم، پادشاه همسرى دیگر می گزیند که پسرى به او می دهد که ‏سیاوش نامش مى‏نهند، تربیت او را رستم به عهده می گیرد و هنگامى که جوانى بُرنا می شود نزد پدر باز می گردد، در اینجا دوباره سودابه ظاهر مى‏شود، اما سودابه‏اى دیگر و در سه بیت و بى‏مقدمه او را باز مى‏یابیم که از در می آید و با اولین نگاه دل و دین از دست مى‏دهد و بى‏درنگ ‏سیاوش را در شبستانش می خواند.

یکى روز کاووس کى با پسر
 نشسته که سودابه آمد بدر
به ناگاه روى سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بر دمید
چنان شد که گفتى طراز نخ است
 و گر پیش آتش نهاده یخ است‏
کسى را فرستاد نزدیک اوى
که پنهان سیاوخش را گو بگوى‏
که اندر شبستان شاه جهان
  نباشد شگفت ار شوى ناگهان‏

فراموش نشود از آنجایى که سودابه بر پدر بیاشفت و مرگ و اسارت را به جان خرید تا پرستار شوهر در بند خود شود، دیگر سخنى از او در شاهنامه نیست تا این صحنه که از در درمی آید و با گستاخى از فرستاده‏اى می خواهد که پنهانى و در خفا، پیغام نزد سیاوش برد و او را به‏شبستان بخواند. از زندگى کاووس و سرگذشتش در این مدت باخبریم اما از آنچه بر سودابه رفته‏ است اشاره‏اى نیست. البته سیاوش از این پیام برمى‏آشوبد و به شبستان نمی رود. پس از این‏دعوت آشکار و بى‏پروا سودابه راهى نمی بیند به جز مکر و حیله، و دختر دلیر و درستکار شاه‏هاماوران که با جسارت براى دفاع از شوى خود فرستادگان پدر را " سگ" خطاب می کند در چهره‏زنى مکار و فریبکار ظاهر می شود. به نزد شاه " مى‏خرامد" ، مجیز شویش را می گوید تا سیاوش رابه بهانه دیدن خواهرانش که در آرزوى دیدن او بیقرارند به شبستان فرستد. کاووس از سیاوش‏می خواهد که نزد " مهربان مادر" سودابه رود تا دل خواهرانش آرام گیرد. سیاوش که می داند اینها ترفند دیگرى از جانب سودابه است، امتناع می کند بخصوص که " بسیار دان، هشیار دل و بدگمان‏است" و به دنبال دانش است و می داند که " به دانش، زنان کى نمایند راه" . اما در برابر فرمان پدر سرتعظیم فرود مى‏آورد و به شبستان میرود. وصف شبستان براى استقبال سیاوش نیز شنیدنى‏است. خوان هاى پر از مشک از کران تا کران، زمین آراسته به دیباى چین، آواى رود و آواز رامشگران ‏و پر از مهرویان آراسته که به پیشواز سیاوش " ترسان ز بد" می روند و عقیق و زبرجد بر سر و رویش می ریزند، صحنه‏هاى هزار و یکشب را به یاد مى‏آورد.

شبستان بهشتى بد آراسته‏

 پر از خوبرویان و پر خواسته‏

و در چنین فضایى سودابه ماهروى مانند " تابان سهیل یمن" گیسوان و جعد شکن در شکن برتختى زرین نشسته است. سودابه خرامان از تخت پایین مى‏آید، زمانى دراز او را در بر می گیرد و" همى چشم و رویش ببوسید دیر" . سیاوش این بار از چنگال او می گریزد و نزد پدر باز می گردد. پس سودابه به حیله‏اى دگر دست می یازد، از شاه می خواهد تا سیاوش را بار دیگر به شبستان‏ فرستد تا از میان دختران،  براى خود همسرى گزیند. سیاوش بار دیگر به شبستان می رود. سودابه‏این بار دختران را مى‏آراید و بر تخت در کنار خود می نشاند و از سیاوش می خواهد که از آنان یکى‏را برگزیند. سیاوش که نمى‏خواهد از هاماوران همسر گزیند سکوت می کند و آنگاه سودابه قصب ‏از روى برمی دارد که "هر کس روى مرا بر تخت عاج بیند دیگر به غیر ننگرد" و با صراحت وگستاخى از سیاوش می خواهد که با او پیمان کند و در ظاهر دخترى بستاند و آنگاه که شویش‏ درگذشت در کنار او باشد. با بى ‏پروایى و صراحت تن و جان خود را بر سیاوش عرضه می دارد، اورا تنگ در آغوش می کشد و بر رخش بوسه می نهد.

من اینک به پیش تو استاده‏ام‏
تن و جان روشن ترا داده‏ام‏
ز من هر چه خواهى همى کام تو
 برآید نپیچم سر از دام تو
رخش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
 بدوکش نبد آگه از ترس و داد

این بار نیز سیاوش به عبث مى‏کوشد تا به نرمى و با منطق او را سر عقل آورد اما سودابه ازپاى نمی نشیند و حیله‏اى دیگر مى‏اندیشد. سخت در طلب کامجویى از سیاوش است، زیرا نام‏عشق بر این کردار نمی توان نهاد و مصمم است که اگر این بار سیاوش استقامت کند کمر به ‏نابودیش بندد. در بر خویشش مى‏خواند، به او وعده گنج و جاه می دهد، حاضر است دخترش را به همسرى او در آورد، از عشقش به او می گوید، از زیبایى و بر و بالایش سخن می گوید، و سرانجام تهدیدش می کند که اگر سر از پیمان او پیچد و درد او را درمان نسازد روزگارش را تیره وپادشاهى را بر او تباه کند. و این کار را هم خواهد کرد. سیاوش به هیچوجه به این کار تن در نمی دهد و عواقب آن را به جان می خرد و از آن پس نبرد یک طرفه و بیرحمانه این زن براى نابودى سیاوش‏آغاز می شود. سودابه ناکام، به هر دسیسه و مکرى متوسل می شود تا از سیاوش انتقام کشد. انتقام ‏سرکشى و سرپیچیش را. جامه می درد، چهره‏اش را با ناخن مى‏خراشد تا سیاوش را متهم کند. سیاوش ما وقع را بر پدر می گوید اما باز از مکر و دسیسه این زن رهایى ندارد. سودابه حتى زن‏ ساحرى را وادار می کند که فرزندان دو قلویى را که در شکم دارد، سقط کند تا شاه گمان کند که ‏سودابه آبستن بوده است و سیاوش باعث سقط فرزندان او گشته است و آنگاه که تمامى‏ ترفندهاى سودابه بى‏اثر مى‏افتد و هر بار بی گناهى سیاوش آشکار می گردد او را به آزمون آتش(وَر) می سپارد که این بار نیز سیاوش پیروز و سر بلند بیرون مى‏آید. سیاوش از شاه می خواهد که ‏سودابه را ببخشد و خود به توران می شتابد تا از این زن خطرناک دور شود و به آن سرنوشت شوم‏ دچار می شود.

در واقع در شاهنامه با دو سودابه کاملاً متفاوت (شاید هم مکمل) روبروییم: یکى دخت شاه‏هاماوران که باهوش، صاحب‏نظر، فداکار و شجاع است و براى همسرش، پشت پا به پدر، وطن وآزادیش می زند، مرگ و اسارت را به جان می خرد تا غمگسار شویش شود، و دیگرى سودابه‏اى‏دیگر، پلید و خودکامه. در شاهنامه و در افکار عامه بیشتر به این جنبه شخصیت سودابه پرداخته‏ شده است تا حدى که آن دگر به کل محو گشته است.

به اختصار این است داستان سیاوش و سودابه. زنى از خود گذشته و در ابتدا وفادار به همسرکه ناگهان در چهره زنى اغواگر و دسیسه‏ساز ظاهر می شود که براى رسیدن به هدف نامشروعش ازهیچ چیز نمى‏هراسد و از سویى دیگر سیاوش، مظهر اراده و غلبه بر نفس که مرگ را به بیشرمى ‏ترجیح می دهد. در دو قصه دیگر یعنى " یوسف و زلیخا" و " فِدر" ، زن هاى حکایت تا این حد درمکر و دسیسه و شیطان صفتى پیش نمی روند.

زلیخا، جامه یوسف را چاک می دهد و گناهش را برگردن یوسف می گذارد، و فدر که درستکارترین و شاید عاشق‏ترین این سه زن است، به اصرار دایه‏اش تنهاهیپولیت را به ابراز عشق متهم می کند که خیلى زود نیز پشیمان می شود. سودابه شاید سنگدل‏ ترین این هر سه زن باشد و در شاهنامه تک تک ترفندها و نیرنگ‏هاى او بیان شده است و انسان از این همه ترفند و دسیسه متحیر می ماند. جالب اینجاست که آن سودابه دیگر، یعنى همسریکرنگ و از جان گذشته کاووس کاملاً محو شده است و دیگر اثرى از آن همه خوبى و از جان‏گذشتگى نیست. تنها چند بیتى در شاهنامه درباره او آمده است و پس از آن دیگر سخنى از اونیست. البته کاووس هنگامى که با درون خود دست و پنجه نرم می کند تا بهانه یا دلیلى براى‏بخشیدن سودابه یابد، علاوه بر فرزندان خرد، و مهرى که از او به دل دارد، کمى نیز خود را وامدار او می داند زیرا فراموش نکرده است چگونه سودابه در روزگار سختى به غمخواریش نشسته بود.در واقع در شاهنامه با دو سودابه کاملاً متفاوت (شاید هم مکمل) روبروییم: یکى دخت شاه‏هاماوران که باهوش، صاحب‏نظر، فداکار و شجاع است و براى همسرش، پشت پا به پدر، وطن وآزادیش می زند، مرگ و اسارت را به جان می خرد تا غمگسار شویش شود، و دیگرى سودابه‏اى‏دیگر، پلید و خودکامه. در شاهنامه و در افکار عامه بیشتر به این جنبه شخصیت سودابه پرداخته‏ شده است تا حدى که آن دگر به کل محو گشته است.

چهره سودابه کمرنگ است، پس از صحنه اسارت عمدى سودابه در دژ، دیگر سخنى از اونیست، محو می شود، رها می گردد و حکایت کاووس دنبال می شود. داستان رستم و سهراب در پى ‏می آید، سخن از پادشاهى کاووس است و خلق و خویش، آشناییش با مادر سیاوش، اما سودابه‏اى در میان نیست، حتى نامى از او به میان نمی اید. تا اینکه همانطور که دیدیم ناگهان وبدون مقدمه پس از مدت ها ظاهر می شود تا با یک نگاه دل و دین از دست دهد و در نقش زنى پلید ظاهر شود.

حال سوالى که در اینجا مطرح می شود این است که قصد و نیت داستانسرا از اینگونه‏اسباب‏چینى چه می تواند باشد؟ اگر فردوسى صرفاً در صدد برجسته نمودن خصائل سیاوش ونشان دادن چهره زشت سودابه بود، مى‏توانست داستان سودابه را از اینجا آغاز کند، از صحنه ‏ورودش به سراى شاه و ملاقاتش با سیاوش. چه نیازى به این آشنایى پیشین با سودابه بود، آنهم ‏با چنان سودابه‏اى که درست مخالف تصویر جدیدى است که از او داده می شود؟ آیا تنها به دلیل ‏وقایع‏نگارى و تبعیت از سنت حماسه‏سرایى است، که فردوسى ماوقع را از بدو پیدایش آن، گاه‏شمارانه نقل می کند. بعید می نماید. این آشنایى پیشین چه تاثیرى در روند حکایت می تواند داشته‏ باشد؟

اگر حکایت از برخورد سودابه و سیاوش آغاز می شد، شاید در روند ماجراى این دوشخصیت و در انتریگ(4) یا اسباب‏چینى داستان تاثیرى نمی داشت، ولى ماهیت آن کاملاًمتفاوت می شد. در آن صورت، تنها با سودابه‏اى تک چهره و تک شخصیتى روبرو بودیم که زنى‏ خیانت‏پیشه، توطئه‏گر و هوسباز بود، زنى نظیر زن‏هاىشهریار و برادرش درهزار و یک شب. اما با پیش آشنایى که از سودابه داریم، می دانیم که سودابه این نیست، یا فقط این نیست. چطورمی شود آن سودابه دیگر را فراموش کرد، سودابه‏اى که از خبر به بند افتادن شویش آشفته و بیتاب‏ می شود، گیسوانش را می کند، و آنقدر بر روى خود سیلى می زند که خون از چهره‏اش سرازیرمی شود.

چو سودابه پوشیدگان را بدید
به تن جامه خسروى بر درید
به مشکین کمند اندر افکند چنگ
به فندق گلان را ز خون داد رنگ‏
بدیشان چنین گفت کین بند و درد
ستوده ندارند مردان مرد
پرستندگان را سگان کرد نام
سمن پر ز خون و پر آواز گام‏
جدایى نخواهم ز کاووس گفت‏
 اگر چه ورا کوه باشد نهفت
چو کاووس را بند باید کشید
مرا بى‏گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر
 پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوى‏
جگر خسته از غم ز خون شسته روى‏
نشست آن ستمدیده با شهریار
 پرستنده بودش و هم غمگسار

" جدایى نخواهم ز کاووس" این است آن سودابه دیگر " ستمدیده" . زنى دانا که خیلى زود به‏مکر و دام پدرش براى به بند کشیدن کاووس پى‏می برد و به شویش هشدار می دهد که بر حذرباشد، ولى کاووس گفته‏هاى او را باور نمی کند و با پاى خود به دام مى‏افتد و سودابه نیز ناگزیرهمراهیش می کند. این چنین زن و همسرى در صفحات بعد در پى‏خیانت به شویش بر می آید آنهم‏ با فرزند خود او.

  

چه نیروى مخربى سودابه را اینگونه دگرگون می کند.نمی دانیم تا چه حد نام عشق براحساسات سودابه می توان نهاد. در کردار او بیشتر هوسرانى و سلطه‏جویى به چشم می خورد تاعشقى خالصانه و پاکباخته از نوع عشق صوفیانه ما، یا عشقى که در ادبیات غرب "عشق دربارى ‏یا خاکسارانه"(5) می نامند که در آن عاشق در وجود معشوق حل می گردد و سعادت خود را درسعادت او می بیند. در اشعار عاشقانه و تصوف ما مفهوم عشق این است، مردن و فنا گشتن در وجود معشوق. اگر عاشق (که غالباً مرد است) از معشوق مایوس و سر خورده می شد، نابودمی گشت ولى هرگز در پى انتقام برنمی آمد. حال داستان سودابه کاملاً عکس این ماجراست. سودابه درپى وصال است و براى رسیدن به کام به راحتى قادر است بدون کوچکترین دغدغه عاطفى و وجدانى، سیاوش را از بین ببرد و حتى به هلاکت برساند. " اگر تن به وصال من ندهى، از بین‏خواهى رفت" ، این است شعار سودابه.

جالب اینجاست که فردوسى درباره این شخصیت قضاوت اخلاقى صریح نمی کند. تنها دریکى دو مصرع کلماتى نظیر " سنگدل" ،" سودابه شوم پى"، " گوهر بد" می بینیم، بلکه صرفاً به ذکر وبازگویى ماجرا می پردازد که البته خود به تنهایى کافى است تا دل هر خواننده‏اى را بر سودابه به‏خشم آورد. البته گاهى (به ندرت) شاعر نتیجه‏ گیرى کلى می کند و پند و اندرز می دهد که از زن غیرپارسا باید ترسید و پرهیز کرد ولى به طور صریح از سودابه نام نمی برد:

چو این داستان سر بسر بشنوى
به آید تو را گر به زن نگروى‏
به گیتى به جز پارسا زن مجوى
 زن بد کنش خوارى آرد بروى‏

آنچه در این حکایت شاهنامه حیرت‏انگیز است، همین نحوه بیان و "ناراتولوژى"(6) یا شیوه ‏روایت قصه است که خود تحقیق مفصلى می طلبد. فردوسى، به شیوه نویسندگان رآلیست قرن‏نوزدهم اروپا، راوى بى ‏طرفى می شود که از خارج به روایت می نگرد و خود کمتر وارد ماجرا می شود و موضع‏گیرى که به آن پالایش یاCATHARSIS مى‏گویند، از دل روایت برمی خزد، نه با کلمات و صفاتى که شاعر بر شخصیت‏هایش می گذارد. همانطور که دیدیم برخلاف انتظار، فردوسى از به کار بردن کلمات و صفات سخت و دشنام‏آمیز به سودابه پرهیز کرده است و در صدد ذم و طرد او بر نیامده است. حتى با این همه دسیسه و رسوایى، در آخر کاووس همسرش رامی بخشد و سودابه بار دیگر بانوى مملکت و شبستان شاه می شود. چنین ماجرایى یعنى دسیسه ورسوایى زن براى جلب پسر خوانده، در حکایات مشابه و متاخر، نظیر نمایشنامه "فدر" به تراژدى‏می انجامد و در (اپیلوگ(7)) یا خاتمه داستان، هم هیپولیت و هم فدر جان می سپارند، در حالیکه‏ داستان سودابه تراژدى- کمدى است یعنى حکایتى با خمیر مایه تراژدى، که به سرانجامى خوش ‏منتهى می شود: سودابه بخشوده می شود و سیاوش، سرافراز، از تمام اتهامات ناروا تبرئه و بر وسوسه‏ها پیروز می گردد. حتى تراژدى سیاوش یعنى مرگ نابهنگام او نیز به طور مستقیم به‏اعمال سودابه وابسته نیست، درست است که یکى از دلایل ترک وطن و بازنگشتن سیاوش که‏ به مرگ ناجوانمردانه او منجر می شود، وجود این زن در شبستان شاه است، اما سیاوش به‏خواست خود بهتوران زمین رفت، باافراسیاب پیوند دوستى بست،فرنگیس را به همسرى‏برگزید،سیاوشگرد را پى نهاد، سال ها به خوشى و سعادت روزگار گذراند تا روزى اسیر حسادت ‏و بخلگرسیوز شد و کشته شد. در واقع در تراژدى سیاوش، سودابه نقش داشته ولى باعث ‏مستقیم مرگ او نبوده است و چه بسا اگر سودابه‏اى نیز سر راهش قرار نمی گرفت به چنین ‏سرنوشتى می توانست دچار شود.

 در حالیکه فدر ناخواسته، مسبب مرگ هیپولیت می گردد. درمورد سودابه نیز همانگونه که گفته شد اصولاً تراژدى در کار نیست، سودابه با تمام پلیدى‏ روحش و ظلمى که در حق سیاوش بی گناه می کند از مهلکه جان بدر می برد، و چه تفاوت ژرفى‏است بین شخصیت و عاقبت این زن ایرانى، و شخصیت فدر در نمایشنامه راسین که بار تراژدى‏ بر محور او می گردد و از عشق می سوزد و سرانجام جان می بازد.

نمی دانیم تا چه حد نام عشق براحساسات سودابه می توان نهاد. در کردار او بیشتر هوسرانى و سلطه‏جویى به چشم می خورد تاعشقى خالصانه و پاکباخته از نوع عشق صوفیانه ما

سودابه مانند اکثر شخصیت‏هاى فردوسى موجود چندگانه ای است با خصوصیات گوناگون ومتضاد که با هم در تناقضند. این زن وفادار و از جان گذشته اول داستان، درست به نقطه مقابل آن‏ بدل می شود که این اختلاط و آمیزش خصوصیات بشرى، از شاخص‏هاى مهم شعر و روایت ‏فردوسى است. حتى رستم، پهلوان افسانه‏اى و اسطوره‏اى شاهنامه که مظهر تمام خصایل‏ نیکوست، لاجرم اسیر غرور و خودپرستى می گردد و فرزند خود را ناجوانمردانه به قتل می رساند. حتى او نیز نیکى یکپارچه و مطلق نیست، بر او نیز نفس چیره می شود و یکى از قوی ترین ونادرترین تراژدى‏هاى ادبیات را پدید می آورد: کشته شدن پسرى به دست پدر خود.

در مورد سودابه نیز این چندگانگى روح بشر را می بینیم و به تصور ما اگر قبل از حکایت‏ سیاوش، وصف وفادارى و فداکارى سودابه آمده است، و اگر در منتهاى خشم و پریشانى، کاووس به یاد خصائل و از خودگذشتگى‏هاى همسرش می افتد، شاید به این جهت است کهبراى‏ سخن سراى طوس خیر و شر، مطلق نیست و در درون هر بشرى اهریمن و اهورامزدا با هم سرمی کنند. نگاه فردوسى به شخصیت‏هایش سختگیر اما توام با درک و دلسوزى است. در پى‏ محاکمه و قضاوت نیست، بلکه در پى‏ یافتن و وصف احساسات و کشمکش‏ها و درگیرى‏هاى‏درونى است که مختص به یک شخص نمی شود. با خلق شخصیت سودابه و برجسته و متمایزنمودن کردار او، فردوسى نیروى تخریبى عشق سرکش و نامشروع را به تصویر می کشد و درصدد محاکمه و قضاوت و راى صادر کردن نیست.

براى‏ سخن سراى طوس خیر و شر، مطلق نیست و در درون هر بشرى اهریمن و اهورامزدا با هم سرمی کنند. نگاه فردوسى به شخصیت‏هایش سختگیر اما توام با درک و دلسوزى است. در پى‏ محاکمه و قضاوت نیست، بلکه در پى‏ یافتن و وصف احساسات و کشمکش‏ها و درگیرى‏هاى‏درونى است که مختص به یک شخص نمی شود. با خلق شخصیت سودابه و برجسته و متمایزنمودن کردار او، فردوسى نیروى تخریبى عشق سرکش و نامشروع را به تصویر می کشد و درصدد محاکمه و قضاوت و راى صادر کردن نیست.

چنین است که سودابه دسیسه ‏کار و خطرناک، که تا آخرین لحظه نیز نادم و پشیمان نمی گردد، بخشوده می شود. سودابه، کاووس، افراسیاب و حتى رستم نمادهایى هستند از چندگانگى وحقارت بشرى در جدال با نفس. نگاه فردوسى به شخصیت‏هایش با گذشت و اغماض است. اگراز سودابه کم گفته شده و همانگونه که دیدیم از سیر درونى و تحولات او کم سخن به میان‏آمده است شاید به این دلیل است که هدف نگارنده‏اش تحلیل روان شناسانه شخصیت او نبوده‏است.

سودابه پرانتزى است در داستان سیاوش که از نوعى دیگر "دلدادگى" سخن می گوید، ازعشقى نامشروع و ملعون که برخلاف اکثر حکایات عاشقانه ما امید وصل در ازدواج نیست و به‏همین خاطر نیز مخرب و توام با رسوایى است، و تنها گذشت و درک فردوسى از حقارت و ضعف آدمى است که سودابه رسوا را بخشیده، او را به جایگاه و منزلت پیشین خود بازمى‏گرداند.

مقالات مرتبط

در تبیان: سخن ماندگار 

زنان شاهنامه بخش های اول ، دوم  و  سوم 

پی نوشت ها:

1) البته یوسف پسر عزیز مصر نیست بلکه او را به فرزندى پذیرفته است، که به هر حال در آنچه به زلیخا مربوط می شود تفاوت چندانى نمی کند.

2)  Phèdre فدر تراژدى راسینRACINEنمایشنامه‏نویس قرن هفدهم فرانسه که در سال 1677 به رشته تحریر در آمد. حکایت در یونان قدیم ‏رخ می دهد و ماجراى عشق فدر، همسر تِزِه امپراطور یونان به پسر خوانده‏اش هیپولیت است. هیپولیت که در ضمن دلباخته زن دیگرى است، عشق او رارد می کند و فدر از حسادت و انتقامجویى و تحت تاثیر دایه‏اش، او را متهم به ابراز عشق می کند. تزه پسرش را لعن می کند و از درگاهش می راند و هیپولیت‏هنگام ترک شهر کشته می شود. فدر که زهر خورده است پیش از مرگ‏ حقیقت را فاش می سازد.

3) ر. ک به " درد عشق زلیخا" تالیف دکتر جلال ستارى، انتشارات توس‏

4)INTRIGUE

5) این نوع عشق افلاطونى و خالصانه در ادبیات فرانسه به عشق دربارى مشهور است. آقاى دکتر جلال‏ستارى براى این شیوه دلدادگى واژه زیباى " عشق خاکسارانه" را برگزیده‏اند که بسیار بجاست.

6)NARRATOLOGIE

7)EPILOGUE

منبع: برگرفته از نشریه بخارا شماره38