؛مادربزرگ: گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام!! من چشم خورده ام!! من تکه تکه از دست رفته ام، در روز روز زندگانیم می بینی مادربزگ!! ؛
دیشب که آمدی در زمهریر نبودنت مهربانی دستانت آتشی بود بر دلم برای سالها ندیدنت فردا به دیدن دوباره ات خواهم آمد اگرچه امشب در انحنای گذشتن از مرز شب به میلادم دوباره خواهی آمد و من می بینمت که تنها مهربان من دست بر پریشان حالی ام خواهی کشید و من سکون خواهم گرفت مدامم مهربانی ات افزون ،کجای شب های من به نظاره ام نشسته ای که دلگیری های مرا هنوز تنها تو درمان می کنی کسی می گفت اینجا نوشتن معنا ندارد من اما همین مجاز را بر واقعیت غریب ترجیح می دهم اگر کسی خواند ،با بی قراری دلگیرم ،در شب آمدنم همنوایی کند نازلی ،اسفند روح بزرگی دارد،بر بلندای جاودانگی اش ایستاده ام ا اینک منم در ابتدای سالهایی که دردهای آرام به سراغت خواهند آمد اینک منم ،در ابتدای گذر از جوانیم بگذار بگذرد این شعر واره را به روح تو تقدیم می کنم تنها تویی که همه دلتنگیهایم همیشه با تو تمام می شود یادش بخیر تمام روزهای اسفندی که در مهربانی بی دریغ تو زادروزم را جشن می گرفتم باز هم هنوز تو هستی در ادامه سالهای من امشب که بگذرد ، کودک کوچک روزهای گذشته شاید دلتنگی اش کمی آرام شود مادربزرگ برایم دستی بلند کن بگذار که بیاید از دری که هنوز پشت در زندگی جریان دارد برایم نوازشی بفرست که آسوده ام کند هوای پرواز دارم پرنده درگیر زمین است راستی عقاب تیز پر دشتهای استغنا،اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی اسفند، ماه پر غرور من به تو میبالم به تو که مرا در خویش خواهی گرفت می دانم ماه عزیز ،اسفند تو واژه واژه عشق را معنا می کنی حتی اگر حریر سرد بی تفاوتی زمین را پوشانده باشد ماه عزیز من اسفند تو زمین را بهار می بخشی راستی در باغچه جوانه ها از خاک سر بر آورده اند نسل سپید برفها ی مهربان سلام بر تو مهربان سلام بر تو پنجم اسفند 1389 |