در باورم هزاریادِ خرامان، گذشت ورفت یــادی زِ خاطــرِ یاران ، گذشت و رفت دردی به دل نهفتم و از من گذر نکرد درمان به راه بود و، ز روحم گذر نکرد در رهزنِ هزار غریبه به دل نشست بر من غریب بود و ، غریبی به دل نشست در من گذشت و گذشت و دمی گذشت او در تلاش ، که آیا دمی گذشت؟ من بخششم هزار جهان را فرو شکست من مهربانیم همه جان را فرو شکست ! در باور ِ پلیدِ سکوتش چه می گذشت ؟ من دیدم آن سکوت که بر دیگری گذشت! اکنون نه اعتراض، نه ایمان ، نه اعتقاد اینک منم جدا و رها ، بی هیچ اعتقاد بر باورم هزار یاد ِ خرامان گذشت و رفت دیگر به پشتِ سر، نظرهم نمی کنم ؛گذشت و رفت!! اردیبهشت 84 |