هزاربارۀ احساس من، منم تنها! و موج طاقت ِ تنهایی ام چه سخت می کوبد. حضورِ صخرۀ یادم میان ِموج ِفراموشی ِ تمام ِ دریاها! و لحظه لحظۀ عمری که سخت می گذرد! کنون منم تنها به اوج رفته و تا اوج ،خستگی با من؛ هبوطِ لحظۀ دیدارِ آسمان در من کنارِ خاطره هایم اسیر تکرارم کسی ز پشتِ شیشۀ شب، به خود مرا خوانده حضور تاریک است! میان مردم خسته، قدم زدن سخت است! به روشنک گفتم : " همیشه خاطره هایم اسیر تکرارند!" و بعد پشت تباهی همیشه چیزی هست و دستهای عزیزی که باز تنهایند. هجوم ِخاطره هایم اسیرِ عادت شد و لحظه لحظۀ عمرم حضورِ طاقت شد! چه لحظه ها که به شوقت به عرش می رفتم تمام شوق ِ حضورت به عشق عادت شد! مرا ز ِ بی خودی ِ عمر رفته می جویی نکوش عزیزم؛ گذشت ِ عمربرایم سجودِ عادت شد! در این میان ، نه من از خاطرات می گویم نه عمر رفتۀ من ، پس سکوت عادت شد!! فروردین 82 |