در سفرم...

امروز روز چهارم است  

فردا در سفرم ؛ تورا آغاز می کنم  

امروز در حضور دلهره ها به اتمام رسید . 

خانه پراز بوی تو بود راستی مادربزرگ به دیدارت آمدم عجب خاکی بر چهره سنگ نشسته بود!!!  

آب که بر سبز سنگ ریختم گویا تازه شد . آمدی کنارم ماندی  

نگاهم می کردی دیدمت ...که احساست کردم 

مادربزرگ خانه پر از آدمهایی بود که دلهره بر جانشان چنگ می زد و همه میخواستند وانمود کنند که آرامند. 

اما نبودند چیزی در درون ملتهبِ غمگینشان  موج می زد  

اکنون سکوت است  اما من هنوز دلواپسم  

فردا در سفرم  

کاش حال مرا می دانستید... 

بر آسمان سیر می کنم و در درونم چیزی ست  

فردا در سفرم  

دعا کنید آمین