هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!
هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!

زنان شاهنامه بخش پایانی

زنان شاهنامه (بخش پایانی)

روشنک

منیژه

زنان دوره کیانی

قیدافه

کتایون

سودابه

کلام آخر

همای چهرزاد

فرنگیس

ناهید

گردآفرید

سودابه

دوره کیانی- دومین دوره شاهان اسطوره ای ایران- با پادشاهی کیقباد آغاز می شود و با فتح ایران به دست اسکندر به پایان می رسد. و نخستین زنی که در این دوره از او نام برده شده سودابه دختر سالارِ هاماوران است که به ازدواج کیکاوس دومین شاه کیانی ایران در می آید.

کیکاوس در جنگ بر سالار هاماوران پیروزشد و شاه هاماوران برای انجام مقدمات صلح هدایای گرانبهایی را برای کیکاوس فرستاد ولی در این میان فردی بیان کرد که سالار دختری دارد:

که از سرو بالاش زیباتر است

ز مشک سیه بر سرش افسر است

به بالا بلند و به گیسو کمند

زبانش چو خنجر لبانش چو قند

و بدین ترتیب سودابه به عنوان وجه المصالحه و برای برقراری صلح میان ایران و هاماوران به ازدواج کیکاوس درآمد، ولی به زودی سالار از کرده خویش پشیمان شد و برای باز یافتن دختر نیرنگی به کار بسته، کیکاوس را به میهمانی دعوت کرد تا اگر نتوانسته در میدان رزم بر او چیره شود در میدان بزم با حیله و نیرنگ و در مستی و سرخوشی او را به بند کشد.

در منظری گسترده تر می توان  گفت که تمام این زنان تنها در کنار مردی از خاندان خود معرفی و تعریف می شوند وبه تنهایی منشا آثاری نیستند و نمی توان زنی قائم به خویشتن یافت.
بدانست سودابه رای پدر

که با سوز پرخاش دارد به سر

به کاوس کی گفت کین رای نیست

ترا خود به هاماوران جای نیست

ترا بی بهانه به چنگ آورند

نباید که با سورجنگ آورند

ز بهر منست این همه گفت و گوی

ترا زین شدن انده آید به روی

ز سودابه گفتار باور نکرد

 نیامدش زیشان کسی را به مرد(ج2- ص 134 و 135)

حیله سالار هاماوران کارگر افتاد و بعد از به بند کشیدن کیکاوس و پهلوانان سپاهش، زنانی را برای بازگرداندن سودابه فرستاد، اما سودابه :

بدیشان چنین گفت کین کار کرد

ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نکردند بند

که جامش زره بود و تختش سمند...

فرستادگان را سگان کرد نام

همی ریخت خونابه بر گل مدام

جدایی نخواهم ز کاوس گفت

وگر چه لحد باشد او را نهفت

چو کاوس را بند باید کشید

 مرا بی گنه سر بباید برید

چون گفته های سودابه را برای پدرش نقل کردند:

به حِصنش فرستاد نزدیک شوی

 جگر خسته از غم به خون شسته روی

نشستن به یک خانه با شهریار

پرستنده او بود و هم غمگسار (ج2- ص 137)

این دو همچنان به زندان سالار در بند بودند تا اینکه به مدد رستم از بند سالار هاماوران رهایی یافتند.

سیاوش پسر کیکاوس از کودکی به دوراز دربار پدر و نزد رستم پرورش یافته بود و پس از آنکه به بزرگی و مردی رسید عازم بارگاه پدر شد:

بر آمد برین نیز یک روزگار

چنان بد که سودابه پرنگار

ز ناگاه روی سیاوش بدید

پراندیشه گشت و دلش بر دمید

چنان شد که گفتی طراز نخ است

و گر پیش آتش نهاده یخ است

کسی را فرستاد نزدیک اوی

که پنهان سیاووش را این بگوی

که اندرشبستان شاه جهان

نباشد شگفت ار شوی ناگهان

این همه، تمهیدی بود تا سودابه که در آتش دیدار سیاوش در گداز است، بتواند ساعتی او را درکنار داشته باشد، و برای رسیدن به این مقصود به کیکاوس پیشنهاد کرد تا سیاوش را به حرمسرای خویش فرستد:

فرستش به سوی شبستان خویش

 بر خواهران و فغستان(9) خویش

نمازش برند و نثار آورند

درخت پرستش به بار آورند

بدو گفت شاه این سخن در خورست

برو بر ترا مهر صد مادرست(ج3 ص 14)

سیاوش به حرمسرای کیکاوس می رود و سودابه را بر تختی پرنگار نشسته می بیند:

سیاوش چو از پیش پرده برفت

فرود آمد از تخت، سودابه تفت

بیامد خرامان و بردش نماز

ببر در گرفتش زمانی دراز

همی چشم و رویش ببوسید دیر

نیامد ز دیدار آن شاه سیر

همی گفت صد ره ز یزدان سپاس

 نیایش کنم روز و شب برسه پاس

که کس را بسان تو فرزند نیست

همان شاه را نیز پیوند نیست

سیاوش بدانست کان مهر چیست

چنان دوستی نز ره ایزدیست(ج3- ص 17 و 18)

سودابه، سیاوش را به شبستان خویش خواند و دختران آراسته را به صف کرده آنها را به سیاوش معرفی کرد، و رفته رفته نقشه خود را آشکار ساخت:

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

نپیچی و اندیشه آسان کنی

یکی دختر نا رسیده بجای

کنم چون پرستار پشت به پای

به سوگند پیمان کن اکنون یکی

ز گفتار من سرمپیچ اندکی

چو بیرون شود زین جهان شهریار

تو خواهی بُدَن زو مرا یادگار

نمانی که آید به من برگزند

 بداری مرا همچو او ارجمند

من اینک به پیش تو استاده ام

 تن و جان شیرین ترا داده ام

ز من هرچ خواهی همه کام تو

بر آرم نپیچم سراز دام تو

سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک

بداد و نبود آگه از شرم و باک(ج3 ص 22و 24)

سودابه در راه رسیدن به هدف خویش از سیاست دوگانه ترغیب و ارعاب بهره گرفت. از یک سو وی را به پادشاهی پس از پدر دلگرم داشت و از سوی دیگر:

و گر سر بپیچی ز فرمان من

نیاید دلت سوی پیمان من

کنم بر تو بر پادشاهی تباه

شود تیره بر روی تو چشم شاه

سیاوش تمنای سودابه را رد کرد و دلیل آورد: "چنین با پدر بی وفایی کنم؟" و سودابه نیز  به حیله ای دست زد که در داستان "یوسف و زلیخا" نیز بدان اشاره رفته است:

ببرد دست و جامه بدرید پاک

بناخن دو رخ را همی کرد چاک

بر آمد خروش از شبستان اوی

فغانش از ایوان بر آمد به کوی

خروش و فغان وی به گوش کیکاوس رسید و سپس او به شبستان سودابه آمد و ماجرا را جویا شد.

خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی

چنین گفت کامد سیاوش به تخت

 بر آراست چنگ و برآویخت سخت

که جز تو نخواهم کسی را ز بن

جز اینت همی راند باید سخن

که از تست جان دلم پر ز مهر

چه پرهیزی از من تو ای خوب و مهر

بینداخت افسر ز مشکین سرم

چنین چاک شد جامه اندر برم

پر اندیشه شد زان سخن شهریار

سخن کرد هر گونه را خواستار(ج3- ص25و 26)

کیکاوس جامه و بدن سیاوش را بویید و از عطر جامه سودابه در آن اثری ندید و معلوم شد که سیاوش راستگوست.

چو دانست سودابه کو گشت خوار

همان سرد شد بر دل شهریار

یکی چاره جست اندر آن کار زشت

 زکینه درختی به نوی بکشت

زنی بود با او سپرده درون

پر از جادوی بود و رنگ و فسون

گران بود و اندر شکم بچه داشت

همی از گرانی به سختی گذاشت

بدو راز بگشاد و زو چاره جست

کز آغاز پیمانت خواهم نخست

چو پیمان ستد چیز بسیار داد

سخن گفت از این در مکن هیچ یاد

یکی داروی ساز کین بفکنی

تهی مانی و راز من نشکنی

مگر کین همه بند و چندین دروغ

بدین بچگان تو باشد فروغ

به کاوس گویم که این از منند

چنین کشته بر دست اهریمنند

مگر کین شود بر سیاوش درست

کنون چاره این ببایدت جست(ج3- ص 28 و 29)

سودابه کودکان مرده زن را به کیکاوس نمایاند و سیاوش  رابه خیانت متهم کرد. سیاوش برای رهایی از این اتهام به گذر از آتش تن داد تا پاکدامنی خویش را اثبات کند، و پس از رهایی از آتش به جانب توران زمین رهسپار شد و در آنجا به حیله افراسیاب به قتل رسید. هنگامی که رستم خبر کشته شدن سیاوش را شنید با لباس رزم به بارگاه کیکاوس رفت و زبان به ملامت وی گشود:

ترا مهر سودابه و بد خوی

ز سر بر گرفت افسر خسروی

کسی کو بود مهتر انجمن

 کفن بهتر او را ز فرمان زن

سیاوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کو ز مادر نزاد

رستم بعد از ملامت کیکاوس به سوی سودابه رفت:

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید

 ز تخت بزرگیش در خون کشید

به خنجر به دو نیم کردش به راه

 نجنبید بر جای کاوس شاه(ج 3- ص171و172)

و چنین است که داستان سودابه که با وفاداری آغاز شده بود با بدفرجامی ناشی از هوس گناه آلود به پایان رسید.

فرنگیس

سیاوش که تحمل بدنامی برای وی بسیار سخت بود دربار کیکاوس را ترک گفت و راه توران زمین را در پیش گرفت و "پیران" یکی از بزرگان دربار افراسیاب مقدمات ازدواج سیاوش و فرنگیس را فراهم کرد و

به همسرش گلشهر پیغام داد که این کار را به انجام برساند.

چو بانوی بشنید پیغام اوی

به سوی فرنگیس بنهاد روی

زمین را ببوسید گلشهر و گفت

که خورشید را گشت ناهید جفت

هم امشب بباید شدن نزد شاه

 بیاراستن گاه او را به ماه

بیامد فرنگیس چون ماه نو

به نزدیک آن تاجور شاه نو(ج 3- ص 100و 101)

... اما ایرانیان و تورانیان از دیر باز با یکدیگر در کشاکش نبرد و دشمنی بودند وهمواره سدی از عدم اعتماد درمیان آنان وجود داشت،  گرسیوز یکی دیگر از بزرگان دربار افراسیاب از این جوّ بی اعتمادی بهره گرفت و با مکر و حیله، افراسیاب را به جنگ با سیاوش ترغیب کرد  و از سوی دیگر دل سیاوش را به افراسیاب بدگمان ساخت. فرنگیس چون شنید که پدر قصد جنگ با سیاوش دارد:

فرنگیس بگرفت گیسو به دست

گل ارغوان را به فندق بخست

پر از خون شد آن بسّد(10) مشک بوی

پر از آب چشم و پر از گرد روی

همی کند موی و همی ریخت آب

ز گفتار و کردار افراسیاب(ج 3- ص 138)

فرنگیس در مقام همسری وفادار به قصد نجات جان سیاوش به او می گوید:

فرنگیس گفت کای خردمند شاه

مکن هیچ گونه به ما در نگاه

یکی پاره ی گام زن برنشین

مباش ایچ ایمن ز توران زمین

ترا زنده خواهم که مانی به جای

سرخویش گیر و کسی را مپای( ج 3- ص 143)

و خود به شفاعت نزد پدر می رود:

فرنگیس بشنید رخ را بخست

میان را به زُنّار خونین ببست

پیاده بیامد به نزدیک شاه

به خون رنگ داده دو رخسار ماه

به پیش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ریخت خاک

بدو گفت کای پر هنر شهریار

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فریب

همی از بلندی نبینی نشیب؟

سر تاجداران مبر بی گناه

که نپسندد این داور هور و ماه

آنگاه افراسیاب را از سپاه ایران و یلان آن زنهار داد:

همی شهریاری ربایی ز گاه

درین کار به زین نگه کن پگاه

مده شهر توران به خیره به باد

بباید که روز بد آیدت یاد

بگفت این و روی سیاوش بدید

دو رخ را بکند و فغان بر کشید(ج 3- ص 149)

ولی زنهارهای فرنگیس ثمری نبخشید و سیاوش در بی گناهی به قتل رسید، و فرنگیس در سوگ سیاوش

همه بندگان موی کردند باز

فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را به گیسو ببست

به فندق گل ارغوان را بخست

به آواز بر جان افراسیاب

همی کرد نفرین و می ریخت آب(ج 3- ص 153و 154)

به هنگام قتل سیاوش، فرنگیس باردار پسرش کیخسرو بود و برای نجات جان فرزند از دشمنی و کینه توزی گرسیوز و افراسیاب، به یاری پیران و گیو به سوی ایران گریخت.

گردآفرید

سهراب پسر تهمینه همچنان که او آرزو داشت پهلوانی بلندآوازه شد و در سر آرزوی آن داشت که به همراهی پدر، شاهان ایران و توران را سرنگون سازد و به یاری هم، رسم و سلسله ای جدید پی افکنند، به همین منظور به سوی ایران لشکر کشید و در دژ سپید با هجیر به رزم پرداخت و وی را اسیر کرد. هجیرخواهری دارد به نام گردآفرید که زنی جنگاور است:

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود برسان گردی سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گردآفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش به کردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر کلاه

بزد بر سر ترگ رومی کلاه

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکی ویله(11) کرد

که گردان کدامند و جنگ آوران

 دلیران و کار آزموده سران؟

... کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بر تیر باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت(ج2- ص 184و 185)

و چنان ماهرانه رزمید که عرصه را بر سهراب تنگ آورد ولی درنهایت در گرماگرم نبرد سهراب کلاه خود از سر گردآفرید ربود و دریافت که هماورد او دختر است و در نتیجه با او از در ملاطفت درآمد:

بدانست کاو بخت گردآفرید

مر آنرا جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر

میان دلیران به کردار شیر

دو لشگر نظاره برین جنگ ما

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی

سپاه تو گردد پر از گفت و گوی

که با دختری او به دشت نبرد

 بدین سان به ابر اندر آورد گرد؟

نهانی بسازیم بهتر بود

خرد داشتن کار بهتر بود(ج2- ص187)

و با این تدبیر گردآفرید از اسارت و بندگی سپاه دشمن که در زیر فرمان سهراب بودند، رهایی یافت و به سلامت و با همراهی سهراب به دژسپید بازگشت .

منیژه

اَرمانیان از کیخسرو استمداد کردند که از آنان در برابر تورانیان حمایت کند، کیخسرو نیز با سپاهیانش در آن اطراف اردو زد و بیژن پسر گیوِ پهلوان برای شکار از اردوگاه خارج شده و در طی مسیر به خیمه گاه منیژه دختر افراسیاب و دیگر دختران توران نزدیک شد تا جشن آنان را از دور نظاره کند که منیژه وی را دید

منیژه چو از خیمه کردش نگاه

بدید آن سهی قد لشکر پناه

به رخسارگان چون سهیل یمن

بنفشه گرفته دو برگ سمن

به پرده درون دخت پوشیده روی

بجوشید مهرش دگر شد به خوی

فرستاد مر دایه را چون نوند(12)

که رو زیر آن شاخ سرو بلند

نگه کن که آن ماه دیدار کیست

سیاوش مگر زنده شد گر پریست

بپرسش که چون آمدی ایدرا

نیایی بدین بزمگاه اندرا

پریزاده ای گرسیاوشیا

که دلها به مهرت همی جوشیا(ج 5- ص 19)

دایه منیژه پیغام او را برای بیژن برد و او را به خیمه گاه منیژه دعوت کرد:

سه روز و سه شب شاد بوده به هم

گرفته برو خواب مستی ستم

چو هنگام رفتن فراز آمدش

به دیدار بیژن نیاز آمدش

بفرمود تا داروی هوشبر

پرستنده آمیخت با نوش بر

بدادند مر بیژن گیو را

مر آن نیک دل نامور نیو را

منیژه چو بیژن دژم روی ماند

پرستند گان را بر خویش خواند(ج 5- 21و 22)

منیژه که نمی توانست دوری بیژن را تاب آورد با این تدبیر او را با خود به دربار افراسیاب برد، و هنگامی که بیژن در کاخ افراسیاب از خواب بیهوشی برخاست، خروشید:

بپیچید بر خویشتن بیژنا

به یزدان بنالید ز آهرمنا

منیژه بدو گفت دل شاد دار

 همه کار نابوده را باد  دار

به مردان زهر گونه کار آیدا

گهی بزم و گه کارزار آیدا(ج 5- ص 22و 23)

ولی این خبر در پرده نماند و بر افراسیاب آشکار شد که " دختت ز ایران گزیدست جفت ":

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

 تو  گفتی که بیدست هنگام باد

به دست از مژه خون مژگان برفت

 بر آشفت و این داستان باز گفت

کرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید به جای پسر

به از گور داماد ناید به در(ج 5- ص 23)

و این بار نیز به مانند داستان سیاوش، بازهم گرسیوز دسیسه ای به کار گرفت. بیژن را به چاه افکند و منیژه را ازبارگاه پدر بیرون راند و منیژه:

غریوان همی گشت بر گرد شهر

چو یک روز و یک شب برو بر گذشت

خروشان بیامد به نزدیک چاه

یکی دست را اندرو کرد راه

چو از کوه خورشید سر بر زدی

منیژه زهر در همی نان چدی(13)

همی گرد کردی به روز دراز

به سوراخ چاه آوریدی فراز

به بیژن سپردی و بگریستی

بران شور بختی همی زیستی( ج 5- ص 34)

غیبت بیژن از اردوگاه سپاه ایران طولانی شد و رستم در لباس مبدل به توران زمین آمد تا مگر ردی از وی به دست آورد. منیژه خبر یافت که بازرگانی از ایران زمین به آن دیار آمده و شتابان به سوی او رفت واز وی خواست که در بازگشت به گیو خبر دهد که پسرش در توران زمین در چاهی اسیر است و شوربختی بیژن را برای رستم بازگفت:

نیامد به ایران زبیژن خبر

نیایَش نخواهد بُدَن چاره گر؟

که چون او جوانی ز گودرزیان

همی بگسلاند به سختی میان

بسودست پایش ز بند گران

دو دستش ز مسمار آهنگران

مرا درد بر درد بفرود زین

غم دیدگانم بپالود زین

کنون گرت باشد به ایران گذر

زگودرز کشواد یابی خبر

به درگاه خسرو مگر گیو را

ببینی و گر رستم نیو را

بگویی که بیژن به سختی درست

اگر دیر گیری شود کار پست

گرش دید خواهی میاسای دیر

 که بر سرش سنگست و آهن به زیر

و در ادامه با معرفی خود، بر پاکدامنی و اصالت خویش تاکید می کند:

منیژه منم دخت افراسیاب

 برهنه ندیدی رخم آفتاب

کنون دیده پر خون و دل پر ز درد

 ازین در بدان در دوان گرد گرد

همی نان کشکین فراز آورم

چنین راند یزدان قضا بر سرم

ازین زارتر چون بود روزگار؟ 

سر آرد مگر بر من این کردگار

رستم، با منیژه درشتی کرد و او را از خود راند و منیژه:

بدو گفت کای مهتر پر خرد

 ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

سخن گرنگویی مرانم ز پیش

که من خود دلی دارم از درد ریش

چنین باشد آیین ایران مگر

که درویش را کس  نگوید خبر؟(ج 5 ص 63 و 64 و 65 و 66)

رستم انگشتری خود را در خوراکی پنهان کرد و آن خوراک را به منیژه داد تا برای بیژن ببرد. بیژن انگشتری را دید و از شادی خندید. منیژه از او دلیل شادی اش را باز پرسید ولی بیژن ابتدا از وی خواست که سوگند یاد کند و راز او نگشاید:

چو با من به سوگند پیمان کنی

همانا وفای مرا نشکنی

بگویم سراسر ترا داستان

چو باشی به سوگند همداستان

که گر لب بدوزی ز بهر گزند 

زنانرا زبان کم بماند به بند

این سخن بر منیژه که تمام زندگی خویش را بر سر مهر بیژن نهاده بود، گران آمد و گفت:

بدادم به بیژن تن و خان و مان

کنون گشت بر من چنین بد گمان

همان گنج دینار و تاج گهر

 به تاراج دادم همه سربه سر

پدر گشته بیزار و خویشان ز من

 برهنه دوان بر سر انجمن

ز امید بیژن شدم نا امید

جهانم سپاه و دو دیده سپید

بپوشد همی راز بر من چنین

تو داناتری ای جهان آفرین(ج 5- ص 67 و 68)

و چون همیشه که رستم و دخالت وی قرین پیروزی است در این داستان نیز رستم بیژن را از قعر چاه نجات داد و به همراه منیژه راهی ایران زمین کرد.

کتایون

کتایون مادر اسفندیار و همسر گشتاسپ، (یکی دیگر از شاهان کیانی) است. اسفندیار از پدر خواست که از سلطنت کناره گیری کند و تاج وتخت را به او سپارد؛ گشتاسپ که دل در گرو قدرت داشت، در فکر آن بود که پسر را به ماموریت های سخت و ناممکن رهسپارکند تا بدین ترتیب همچنان بر سریر قدرت تکیه زند. گشتاسپ ابتدا اسفندیار را به نبرد با ارجاسپ(شاه ترکان) فرستاد. اسفندیار نزد کتایون، گفته پدر را که بعداز کشتن ارجاسپ پادشاهی را به او می سپارد باز گفت و کتایون از سر نصحیت:

بدو گفت کای رنج دیده پسر

ز گیتی چه جوید دل تاجور

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه

تو داری برین بر فزونی مخواه

یکی تاج دارد پدر بر پسر 

تو داری دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست

بزرگی و شاهی و بختش تراست

چه نیکوتر از نره شیر ژیان

 به پیش پدر بر کمر بر میان

کتایون درمقام مادری که بر جان فرزند بیمناک است، به اسفندیار هشدار داد که جان خویش را ارزان ندهد ولی پسر دربرابر مهر بی شمار مادر چنین پاسخ داد:

چنین گفت با مادر اسفندیار

 که نیکو زد این داستان هوشیار

که پیش زنان راز هرگز مگوی

چه گویی سخن بازیابی به کوی

مکن هیچ کاری به فرمان زن

که هرگز نبینی زنی رای زن(ج 6- ص 218)

چون اسفندیار از جنگ با ارجاسپ پیروز بازگشت، گشتاسپ نقشه ای دیگر برای دور نگه داشتن او از تاج و تخت طرح کرد. گشتاسپ در طالع اسفندیار دیده بود که وی به دست رستم کشته می شود در نتیجه با نیرنگ او را به سوی رستم روانه کرد:

کتایون چه بشنید شد پر ز خشم

 به پیش پسر شد پر از آب چشم

چنین گفت با فرخ اسفندیار

که ای از کیان جهان یادگار

ز بهمن شنیدم که از گلستان

همی رفت خواهی به زابلستان

ببندی همی رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

...که نفرین بر این تخت و این تاج باد

برین کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد

که با تاج شاهی ز مادرنزاد

پدر پیر سر گشت و برنا تویی

به زور وبه مردی توانا تویی

سپه یکسره بر تو دارند چشم

میفگن تن اندر بلایی به خشم

جز از سیستان در جهان جای هست

دلیری مکن تیزمنمای دست

مرا خاکسار دو گیتی مکن

 ازین مهربان مام بشنو سَخُن

اما اسفندیار باز هم نصیحت مادر را نشنید:

ز پیش پسر مادر مهربان

 بیامد پر از درد و تیره روان

همه شب ز مهر پسر مادرش

ز دیده همی ریخت خون بر برش(ج 6- ص227 و 228)

اسفندیار غره به رویین تنی خویش راهی سیستان شد و شیون و فغان مادر را نادیده گرفت و در راهی گام نهاد که بازگشتی در آن نبود چرا که همانگونه که طالع بینان پیش بینی کرده بودند رستم با راهنمایی سیمرغ دانست که چشمان اسفندیار نقطه آسیب پذیر در بدن وی است، پس از این طریق اسفندیار را به قتل رساند.

همای چهرزاد

پس از گشتاسپ پادشاهی به بهمن پسر اسفندیار رسید:

پسر بُد مر او را یکی همچو شیر

که ساسان همی خواندی اردشیر

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و با دانش و نیک رای

همی خواندندی ورا چهرزاد

زگیتی به دیدار او بود شاد

بهمن به شیوه پادشاهان کهن ایران و به قول فردوسی " بران دین که خوانی همی پهلوی" با همای چهرزاد پیمان ازدواج بست، و اندکی بعد در بستر بیماری همای را به عنوان وارث تاج و تخت خود معرفی کرد:

چو از درد شاه اندر آمد ز پای

بفرمود تا پیش او شد همای

بزرگان و نیک اختران را بخواند

به تخت گرانمایگان برنشاند

چنین گفت کاین پاک تن چهرزاد

به گیتی فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت و بلند

همان لشگر و گنج با ارجمند

ولی عهد من او بود در جهان

هم آنکس کزو زاید اندر جهان

اگر دختر آید برش گر پسر

ورا باشد این تاج و تخت پسر(ج6- ص351 و 352)

پس از مرگ بهمن پادشاهی همای آغاز شد، وی نخستین زن در شاهنامه است که به حکمرانی دست می یابد:

همای آمد و تاج بر سر نهاد

 یکی راه و آئین دیگر نهاد

سپه را همه سر به سر بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

به رای و به داد از پدر بر گذشت

همی گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را بداد و دهش مژده داد

...توانگر کنیم آنک درویش بود

 نیازش برنج تن خویش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداریم زان نیکوی ها به رنج

... ز دشمن بهر سو که بد مهتری

 فرستاد بر هر سوی لشگری

ز چیزی که رفتی به گرد جهان

نبودی بد و نیک از و در نهان

به گیتی به جز داد و نیکی نخواست

جهان را سراسر همی داشت راست

جهانی شده ایمن از داد او

به کشور نبودی به جز یاد او(ج6- ص354و355)

"همای" گرچه در توصیفات فردوسی پادشاهی دادگر است ولی چنان بر قدرت دل می بندد که دیگر جایی برای مهر مادری باقی نمی گذارد:

چو هنگام زادنش آمد فراز

 ز شهروز لشگر همی داشت راز

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان  داشتن سودمند  آمدش

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

همی داشت آن نیکویی در نهفت

همای کودک را به دایه سپرد و دستور داد که جامه های نیک به نوزاد بپوشاند و او را در صندوقی نهاده و به رود افکنند و هر که از حال کودک پرسید، درپاسخ گویند که نوزاد به هنگام تولد مرده است:

سرتنگ تابوت کردند خشک

به دبق(14) به عنبر و به قیر و  به مُشک

ببردند صندوق را نیمه شب

 یکی بر دگر نیز نگشاد لب

زپیش همایش برون تاختند

به آب فرات اندر انداختند

پس اندر همی رفت پویان دو مرد

که تا آب با شیرخواره چه کرد؟

یکی گازر آن خرد صندوق دید

بپویید وز کارگه بر کشید(ج6- ص 354 و 355)

و این کودک داراب(یا دارا)  آخرین پادشاه کیانی است.

ناهید

دارا به فیلقوس قیصر روم اعلان جنگ داد و در گرماگرم رزم، آنگاه که عرصه بر قیصر تنگ شد، دارا پیشنهاد کرد که در صورت ازدواج با دختر قیصر حاضر به متارکه است و فیلقوس نیز پذیرفت. ناهید دختر قیصر روم به عنوان وجه المصالحه به ازدواج دارا در آمد:

شبی خفته بد ماه با شهریار

 پر از گوهر و بوی رنگ و نگار

همانا  که بر زد یکی تیزدم

شهنشاه زان تیزدم شد دژم

بپیچید در جامه و سر بتافت

 که از نکهتش بوی ناخوش بیافت

ازآن بوی شد شاه ایران دژم

پر اندیشه جان ابروان پر ز خَم

داراب پزشکان را فراخواند که علت این بوی ناخوش را علاج کنند و ایشان گیاهی سوزنده را در کام ناهید ریختند:

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

به کردار دیبا رخش برفروخت

اگر چند مشکین شد آن خوب چهر

دژم شد دلارای را جای مهر

دل پادشا سرد گشت از عروس

فرستاد بازش بر فیلقوس

غمی  دختر و کودک اندر نهان

 نگفت آن سخن با کسی در جهان(ج 6- ص 378 و 379)

و این امر دلیلی شد تا دارا از این زن دل برکند و او را به نزد پدرش قیصر روم بازپس فرستد، ناهید به هنگام ترک ایران زمین باردار بود و در کشور خویش کودکی به دنیا آورد که اسکندر نام نهادند.

روشنک

دارا پس از ناهید همسر دیگری اختیار کرد که دلارا نام داشت، پس از آنکه دارا در جنگ به دست اسکندر کشته شد دلارا به وصیت همسر مبنی بر تسلیم روشنک (دختر دارا) به اسکندرعمل کرد. اسکندر در شاهنامه و افسانه های ایرانی به دلیل تباری که برای وی در نظر می گیرند آخرین فرد از سلسله کیانیان به شمارمی آید، دلارا خطاب به اسکندر چنین می گوید:

به جای شهنشاه ما را توی

چو خورشید شد ماه ما را توی

مبادا به گیتی به جز کام تو

 همیشه بر ایوان ها نام تو

...دگر آنک از روشنک یاد کرد

دل ما بدان آرزو شاد کرد

پرستنده تست ما بنده ایم

 به فرمان و رایت سرافگنده ایم

درودت فرستاد و پاسخ نوشت

یکی خوب پاسخ بسان بهشت

چو شاه زمانه ترا برگزید

سر از رای او کس نیارد کشید(ج 7- ص9)

در این رفتار دلارا و روشنک، ردپای همان رفتار ارنواز و شهرناز را می توان یافت که دربرابر قدرت برتر، تسلیم و رام و آرامند، دلارا، روشنک را به  مانند غنیمت جنگی روانه دربار اسکندر کرد و در نهایت بندگی چنین عملی را برای خود و روشنک مایه مباهات و افتخار دانست.

قیدافه

اسکندرپس از لشکرکشی های پیروزمندانه به ایران و هند، آرزوی تصرف مصر را در سر داشت و در این هنگام زنی به نام قیدافه که به خردمندی ستوده شده است بر مصر حکومت می کرد:

زنی بود در اندلس شهریار

خردمند با لشگری بی شمار

جهانجوی بخشنده قیدافه بود

 ز روی بهی یافته کام و سود

...شمار سپاهش نداند کسی

مگر باز جوید ز دفتر بسی

ز گنج و بزرگی و شایستگی

ز آهستگی هم ز بایستگی

به رای و به گفتار نیکی گمان

نبینی به مانند او در جهان(ج7- ص 43 و44)

اسکندر در نامه ای به قیدافه اعلام داشت که آهنگ جنگ با او را ندارد و وی را از سرنوشت دارا و فور(شاه هند ) بیم داد و طلب باج کرد؛

چو قیدافه آن نامه او بخواند

زگفتار او در شگفتی بماند

به پاسخ نخست آفرین گسترید 

بدان دادگر کو زمین گسترید

ترا کرد پیروز بر فور هند

به دارا و بر نامداران سند

مرا با چو ایشان برابر نهی

 به سر بر ز پیروزه افسر نهی

مرا زان فزونست فرّ و مهی

همان لشگر و گنج شاهنشهی

که من قیصران را به فرمان شوم ؟

بترسم ز تهدید و پیچان شوم؟

هزاران هزارم فزون لشکرست

 که برهر سری شهریاری سرست

و گر خوانم از هر سوی زیردست

نماند برین بوم جای نشست

...تو چندین چه رانی زبان بر گزاف

 ز دارا شدستی خداوند لاف(ج 7- ص 45 و 46)

و این چنین از موضع قدرت، فزون طلبی اسکندر را به سخره گرفت. اسکندر که دریافت نمی تواند از طریق ارعاب به هدف خود دست یابد درصدد برآمد تا حیله ای برای تصرف اندلس به کار گیرد و خود با نامی مستعار به نام بیطقون به عنوان فرستاده اسکندر به نزد قیدافه رفت و او نیز که از قبل تصویری از اسکندر داشت او را بازشناخت و این مطلب را در نهان با اسکندر گفت:

بخندید قیدافه از کار اوی

دلش گشت خرم به بازار اوی

...بدو گفت قیدافه کز داوری

لبت را بپرداز کاسکندری

اگر چهره خویش بینی به چشم

ز چاره بیاسای و منمای خشم

بیاورد و بنهاد پیشش حریر

 نوشته برو صورت دلپذیر

سکندر چو دید آن بخایید لب

برو تیره شد روز چون تیره شب

وقتی اسکندراز فاش شدنش هویت اصلی اش نزد قیدافه مطلع شد:

چنین گفت بی خنجری در نهان

 مبادا که باشد کس اندر جهان

بدو گفت قیدافه گر خنجرت

حمایل بدی پیش من بر برت

نه نیروت بودی نه شمشیر تیز

نه جای نبرد و نه راه گریز(ج 7 ص52 و 53)

اسکندر در خشم راه افراط می گیرد و قیدافه به او نصیحت می کند:

بدو گفت کای خسرو شیرفش

 به مردی مگردان سرخویش کش

نه از فر تو کشته شد فورهند

نه دارای داراب و گردان سند

که برگشت روز بزرگان دهر

ز اختر ترا بیشتر بود بهر

به مردی تو گستاخ گشتی چنین

که مهتر شدی بر زمان و زمین

همه نیکویی ها ز یزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

و سپس به او گفت که اهل جنگ و خون ریختن نیست و راز او را پوشیده خواهد داشت ولی با خردمندی اسکندر را  وادار به معامله کرد:

ندانم کسی را ز گردنکشان

 که از چهر او من ندارم نشان

تو تا ایدری بیطقون خوانمت

برین هم نشان دور بنشانمت

بدان تا نداند کسی راز تو

همان نشنود نام و آواز تو

به پیمان که هرگز به فرزند من

 به شهر من و خویش و پیوند من

نباشی  بد اندیش گر بد سگال

 به کشور نخوانی مرا جز همال

و بدین ترتیب، قیدافه با زیرکی و دوراندیشی و همچنین با پرهیز از جنگ وخشونت از عهده کاری برآمد که مردان قدرتمند زمانه اش مانند دارا و فور هند، جز شکست و تسلیم در برابر آن چاره ای نداشتند.

کلام آخر

دراین نوشتار تنها به معرفی کوتاهی از پانزده زن نامداری که در شاهنامه طی دو دوره پیشدادی و کیانی از آنان نام برده شده،  پرداختیم. در یک جمع بندی کوتاه، می توان گفت که صفت مشخصه اغلب این زنان زیبایی است. زنان از نگاه فردوسی فارغ از جایگاه اجتماعی و یا مقام و منزلتشان، همگی به لحاظ ظاهری زیبا و فریبنده اند. شماری از صفاتی را که فردوسی برای زنان در اشعار خود بر می گزیند از این قرارند: " پوشیده روی، ماه روی، خورشیدچهر، مشک موی، گیسو کمند، رخ پر از گل، لاله رخ، ابرو کمان، چشم خواب ( چشمان خمار؟ )، مژه چون خنجر کابلی، سروبالا، برومند .." که شاید حکایت از آن دارد که فردوسی زیبایی را جزء لا یتجزای زن برمی شمارد، و در میان این زنان، توصیف زیبایی رودابه بیش از دیگر زنان است.

علاوه بر این، دو زن نام برده می شوند که هر دو به خردمندی و روشن بینی ستوده شده اند  و حتی گوی سبقت از مردان هم تراز خود می ربایند: سیندخت و قیدافه، دو زنی که هر دو از بروز جنگ جلوگیری و با دوراندیشی، خون ریزی را  به صلح، و جنگ رابه آشتی تبدیل کردند.

چنانکه پیش از این گفتیم  عکس العمل زنان شاهنامه در برابر قدرت برتر، همواره با تسلیم و تایید همراه است، و مقاومت در برابر قدرت برتر را تنها در رفتار گردآفرید می توان یافت که نامش نیز نشان از پهلوانی و رزم آوری وی دارد، و در منظری گسترده تر می توان  گفت که تمام این زنان تنها در کنار مردی از خاندان خود معرفی و تعریف می شوند: فرانک مادر فریدون است، سودابه همسر کیکاوس و رودابه همسر زال و مادر رستم ؛ زنان دراین بخش از شاهنامه به تنهایی منشا آثاری نیستند و نمی توان زنی قائم به خویشتن یافت. در شاهنامه زنان چون ابزاری برای صلح در کنار دیگر هدایا و اقلام که به طرف پیروز پیشکش می شود در جنگ ها رد و بدل می شوند( رفتاری که تا چند قرن پیش نیز در سراسر جهان متداول و معمول بود )

زنان از نگاه فردوسی فارغ از جایگاه اجتماعی و یا مقام و منزلتشان، همگی به لحاظ ظاهری زیبا و فریبنده اند. شماری از صفاتی را که فردوسی برای زنان در اشعار خود بر می گزیند از این قرارند: " پوشیده روی، ماه روی، خورشیدچهر، مشک موی، گیسو کمند، رخ پر از گل، لاله رخ، ابرو کمان، چشم خواب ( چشمان خمار؟ )، مژه چون خنجر کابلی، سروبالا، برومند .."

ولی با این حال با وجود اجباری بودن این نوع ازدواج ها همچنان به همسر خویش وفادار باقی می مانند، در عین حال نقطه قوتی که می توان در این زنان یافت آن است که اینان در عشق بی پروا و خود مختارند و در ازدواج به راه انتخاب خویش می روند و به پسند مردان خاندان خویش و به ویژه پدران خویش اهمیتی نمی دهند

مانند: رودابه، منیژه و فرنگیس. دعوت رودابه از زال با فروافکندن گیسوی خود از بام، درخواست ازدواج تهمینه از رستم و همچنین نمونههای دیگر که پیش از این اشار شد.

تصویری که از این زنان شاهنامه ارائه می شود، حاصل جامعه مردسالار است که به زنان بدگمان و بی اعتماد است، زنان را افشا کننده راز و یا دروغ زن و مکار می نامد. در این میان زن در مقام مادر، با زن درمقام همسر چندان تفاوتی با یکدیگر ندارند، به نوع رفتار اسفندیار با کتایون و بیژن با منیژه بنگرید، هر دو مرد به زنانی که بر جان آنان بیمناک و نگرانند، با بی اعتمادی وسوء ظن می نگرند و نگرانی های آنان را وقعی نمی نهند. علاوه بر این ها زنان شاهنامه همه دربرابر مردان احساس کهتری دارند در برابر آنان زمین می بوسند و دیده بر خاک می نهند و جز با احترام با مردان سخن نمی گویند. به هر روی اگرچه این نوع رفتار یا تصویر، با زن کارآمد امروزین چندان هماهنگ نیست ولی به هیچ روی از ارزش و اعتبار این اثر ارزشمند ادب فارسی نمی کاهد و امید است این مختصرعلاقه به مطالعه این حماسه ارزنده را درخواننده عزیز برانگیزد.

فریبا کاظم نیا

پی نوشت:

9- فغستان: حرمسرای شاهان و بزرگان.

10- بسّد: بسذ یا وسد که معرب آن همان "مرجان" است،گلزار جایی که میوه خوشبو به هم رسد.

11- ویله:بانگ بزرگ، آواز عظیم.

12- نوند: اسب تیز رو، در مقام صفت به معنای تیز رو و تند رو نیز هست.

13- چدی: = چدن : شکل کوتاه شده مصدر چیدن.

14- دبق: سریش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد