هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!
هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!

روشن ....

چشمهای پدر بزرگ روشن بود . 

طوسی روشن،

مهربان ،عمیق،دور،نزدیک....

وقتی که غم داشت نگاهت نمی کرد!!!

وقتی که مُرد، قرنیه جایی برای روشنٍ رنگ نگذاشت!!

درلحظه ،نورزیاد ، رنگ چشمانش رابرد ..... 

چشمهای پدربزرگ را به نوازشی بستم ودیگر هرگز باز نشد...

 

چشمهای پدرم روشن بود، 

نه به شفافیت چشمهای پدربزرگ ... 

عسلی بود کمتر چشمهایش را دیدم ، 

نگاه نمی کردم!!!! 

و او به دنبال لحظه ای نگاه!! 

وقتی که مُرد ،لحظه ،پلکهایش را بر هم نهاد و در کنار بخار ملایم فنجان چای در یک غروب  

نشست ،ودیگر هرگز برنخاست!!!! 

 

 چشمهای مادربزرگ اما !!!! 

چشمهای مادربزرگ روشن بود ،موجی از سبز ،موجی از رنگهای روشن .. 

 چشمهای مادربزرگ هزار حرف نگفته بود! 

هزار شعر نخوانده ،هزار خاطره !  

 

چشمهای مادربزرگ ،مهربان بود ،عمیق  

نگران،دوردست ، 

چشمهای مادربزرگ فقط چشمهای مادربزرگ بود !!! 

وقتی که میرفت نگاهش ،نگران در چشمهایم بود ،من نفهمیدم!!! 

 

چشمهای مادربزرگ ،هزار واژه معنا یافتۀ عشق بود برای من!!! 

وقتی که مُرد ،نبودم ،نمی دانم تا کجا نور آمده بود که چشمهایش رنگ باختند! 

نمی دانم منتظر کدام نگاه بود که پلکهایش یاری نکردند و با نگاهی دوردست ،برای همیشه رفت. 

تا عمری در این نگاه دم آخر بمانم و آخر ندانم که چرا بودنم سخت بود!!! 

 

داغ رفتن نگاه مادربزرگ بر نگاهم ماند و هنوز همه جا چشم می گردانم ، 

تا شاید به احساس لحظه ای ببینمش. 

 

قاب عکس نشسته در زاویه ،هنوز با نگاه مهربان مادربزرگ ،با چشمهایش اتاق را دارد! 

 و هنوز هر وقت آشنایی میآید ، از نگاه مادربزرگ در قاب می گوید! 

 

 

چشمهای من در نوع خودشان روشن اند. 

تنها کمی روشن تر از چشمهای دیگر نوه های خانواده . 

شاید فقط به خاطر همین یک لحظه روشنایی است که زودتر می بینم ! 

کاش کودکی داشتم،فرزندی که اگر داشتم می دانم چشمهایش آبی زلال روشن بود! 

عمیق ؛مهربان ؛نجیب ؛  

جمع تمام روشنایی های خاندانم ! 

 

 

راستی در این تنهایی،زمانی که مرگ بیاید مهمانم کند؛ 

چشمهایم به چه حالی خواهند بود؟ 

آیا کسی را خواهم داشت که  اگر پلکهایم خسته بودند ویاری نکردند؛و نگاهم خیره ماند بر  راهی که انتظار نمی دانم چه را میکشید؛ 

دست بر چشمانم کشد و برای همیشه رنگ چشمانم را به آرامش بسپارد!!!! 

 

                                                                      26 آبان 88 

                                                                    سه شنبـــــــه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد