و این چنین است دلتنگی ، عجب حکایتی است این دلتنگی ، غریب بی پناه در انتظار راه هایی که در ابتدای آنها مانده ایم چه رسد به امتداد جاده هایی که در آن سرگشته می دویم .
مارا باش ، اسیر تقدیر خویش وامانده ایم ، وهمچنان گرفتاریم این ابتدای راه است راه های پر نشیب ، بس افتاده ایم که دیگر یارای بر خاستن نیست باید بلند شویم . شاید در انتها کسی است یک نجات دهنده که دست سوی ما بلند کرده است دست دراز می کنم ، دستش مرا می طلبد ، به سوی من است ؛ انوارِ روشن رهایی را می بینم انتها نور است ، نور .
این ابتداست ، برای من ، برای ما .
اینجا حکایتش فرق می کند . اینجا ابتدای سال است. مرا باش با خویش به گفتگو نشسته ام باید از این غریب ِ
بی نشان یک نشانی بیابم .