هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!
هیچ مگو...

هیچ مگو...

هزار بهانه برای گفتن.هزار بهانه برای شنیدن ..هزار بهانه برای نوشتن!!!!

این چنین دلتنگی..

      و این چنین است  دلتنگی ، عجب حکایتی است این دلتنگی ،  غریب  بی پناه  در انتظار  راه هایی   که  در ابتدای آنها  مانده ایم  چه  رسد  به  امتداد جاده هایی که در آن سرگشته می دویم .

    مارا باش ، اسیر تقدیر خویش وامانده ایم ، وهمچنان گرفتاریم این ابتدای راه  است  راه های  پر نشیب ، بس افتاده ایم که دیگر یارای بر خاستن نیست باید بلند شویم  .      شاید در انتها کسی است  یک نجات دهنده که دست سوی ما بلند کرده است دست دراز می کنم ، دستش مرا می طلبد   ،  به سوی من است ؛ انوارِ روشن رهایی را می بینم انتها نور است ، نور .

               این ابتداست ، برای من ، برای ما .

اینجا حکایتش فرق می کند . اینجا ابتدای سال است.                  مرا باش با خویش به  گفتگو  نشسته ام  باید از این  غریب ِ 

بی نشان یک نشانی بیابم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد