کودکی دردرونم زندگی می کند ...
کودکی آرام ، کودکی که خواندن بلد است
روزنامه اطلاعات می خواند در سه سالگی و خودش را پنهان می کند پشت دو طاقه برگ های اطلاعات ...بوی سرب و جوهر و کاغذ در مشامش می پیچد و دنبال الف می گردد،بعد دوباره ستون را زیر و رو می کند و دنبال ب می گردد و کلمات در ذهنش مثل تو پ های تنیس در اسکواش به دیوار می خورد و بر میگردد...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه انفجار بزرگ
انفجار بزرگ
میگویم چرا یکی زنگ نمیزند بگوید: «فضل الله خان! اولین دندان پسرم کیومرث، همین امروز صبح نیش زد؟»
میشنوی امینه آغا؟ اینها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند، ناله کنند که: «عمه جانم فوت کرده»
دنده هام، این دندهی راستم، اینجا، درد میکند. آن وقت من حرفی نمیزنم. چندین و چند سال است، میشنوی زن، پای راستم دائم انگار که گر گرفته باشد، میسوزد. اما من حرفی نمیزنم. رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخه غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد.
آمده است که مثلاً مرا ببیند، میبیند که من افتاده ام اینجا. این دو تا دیلاق را میبیند که ندیم من اند، شب و روز، آنوقت میگوید: «نمیدانی تاکسی چقدر گران شده است. تا نگوییم صد تومان، داد نزنیم دویست تومان میدان ونک، حتی نگاه آدم نمیکنند.» گوشات با من است امینه جان؟ اصغر داداش محمد یعنی آمده بود دیدن عمو جاناش که من باشم. گفتم: «چه خبر عمو؟»
گفت: «چه بگویم؟»
گفتم: «یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.»
آهی کشید که گفتم چه میخواهد بگوید. میفهمی؟ میگفت: «کرایه رب و ربمان را درآورده، هرچه از این دست میگیریم، از آن دست میدهیم به صاحبخانه.»
گفتم: «عمو زنت چی؟ چی میپوشد؟ گاهی که میروی خانه و مثلاً یک شاخه بی قابلیت نرگس بهش میدهی، دست نمی اندازد دور گردنت؟»
شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: «دلت خوش است عمو.»
دروغ میگویند امینه، باور کن. من میشناسم این مردم را، اگر شاد باشند سور و سات بزمی را بخواهند بچینند، اول پردههاشان را کیپ تا کیپ میکشند. اما وای اگر عمهی دخترعمه شان بمیرد، یا حتی پای خواجهی با خواجهشان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور میکنندش توی بوق که: «آی ایهاالناس.»
آنوقت دیشب، خواب بودی تو. من بیدار شدم دیدم صدا میآید. گوش که دادم فهمیدم باران میبارد. نرم نرم میبارید و گاهی یکی دو تا به همین شیشه میخورد. خواستم چراغ روشن کنم که ببینم، گفتم بیدار میشوی. خوب، دست بردم، آهسته تلفن را از عسلی برداشتم، گذاشتم روی سینه ام. میخواستم به یکی زنگ بزنم که بلند شود، اگر میتواند چراغ روشن کند، برود توی حیاط، برود توی مهتابی، سرش را همین طور کجکی بگیرد زیر باران تا دانههای ریز و سرد بخورد به پیشانی اش، بچکد روی گونه هاش. همینطور هم فق فق گریه میکردم و فکر میکردم به کی تلفن کنم که نگوید زده به سرش.
راستش باز ترسیدم که تو بیدار بشوی و دیگر بی خوابی بزند به سرت. بعد گفتم خودم بلند میشوم. خودم را اول میکشم بالا، مینشینم، میچرخم، بعد هم دست دراز میکنم، یک دیلاق به زیر این بغل و یک دیلاق به زیر این یکی، بلند میشوم. خرده خرده میروم تا برسم به در، برسم به آسانسور. بعد دیگر میتوانم به مش رحمت یا آن یوسف یا هر کس که نگهبان ورودی ما باشد بگویم کمکم کند بروم تا حیاط ساختمانمان. نشد..
این تن وفا نکرد امینه آغا، نامردی کردند این دو تا پا. گلهای ازشان ندارم، مرا راهها برده اند. به بی راهها هم رفته ام، به تو نگفتم، عزب اوغلی بودم، عاشق بودم. میرفتم توی کوچه، این طرف و آنطرف را میپاییدم و میپریدم لبهی دیوار را میگرفتم و به یک خیز میرفتم بالاش. سگ کی بود ترس؟ بیدار بود میشنید. میگفت: «تویی فضلی؟»
میگفتم: «مگر یکی دیگر هم هست؟»
میگفت: «داد نزن، بیدار میشوند.»
آنوقت اینها فقط از ارز حرف میزنند که مثلاً شده دویست و چند. طوری هم میگویند که انگار میکنی اگر ده هزار تایی خریده بودند، حالا روی گنج قارون نشسته بودند. تف به این روزگار، صفت ندارند این مردم. نشده به جان خودت یکیشان یکروز بیاید که: «ببین، چه پیراهنی خریده ام.» دل من که هنوز هستش، میزند. میگویم: «بکن دختر این روپوش را، بچرخ ببینم چین چین دامن ات را.» میگوید: «من دامن نمیپوشم.» شنیدی چی گفتم؟
صفیه گفت: «من همیشه بلوز و شلوار تنم میکنم. راحتتر است.» این هم از اقبال من. آن دامن سفید و سرخاش یادت هست؟ باید یکجایی گذاشته باشیش، همین چند سال پیش دیدمشها! گرفتم جلوم و هی زار زدم. از خوشحالی بود، باور کن، یادم آمد، میچرخید. و دامن چین چین سرخ و سفید، دور آن پاهای کوچک و تپل و سفیدش میچرخید. میگوید: «من بلوز و شلوار میپوشم.» یه یه یه یه… میگوید: «گرمتر است.»
گفتم: «توی خانه، جلو حاج آقاتان چی؟» گفت: «بابا، کسی دیگر حوصله این حرفها را ندارد.»ای وای. اگر میتوانستم، اگر تو بودی و کمکم میکردی، میتوانستیم دوتایی بگیریماش و بخوابانیماش روی همین تخت و من دو تا شلالی میزدم به آن کفل نازنین اش، جگرم حال میآمد. میگفت بچهها تا بوق سگ پای تلویزیون اند، آقا محمود هم تا بگویی چی، خرخرش بالاست.
راست که نمیگوید. زمهریر زمهریر که نشده هنوز. راستش را بگو پیرزن. آن بیرون چه خبر است، پشت این پنجره، آنطرف این دیوار چه میگذرد که آقا محمود به دختر من هر شب خدا پشت میکند و تا صبح هی خرناس میکشد و این صفیه بی پدر هی فرت و فرت سیگار میکشد و به پنجره نگاه میکند تا کی صبح شود، تا باز بلند شود و اول بچه هاش را برساند، بعد برود اداره، کاکلاش را بدهد تو و نمیدانم باز مقنعهاش را زیر گلوش سنجاق کند و تا سه یا سه و نیم همهاش مواظب باشد که موهاش نیاید بیرون.
خودش گفت به من، آتش گرفت دلم، میشنوی زن؟ پرسیدم: «کدام دیوار آن بیرون میافتد، کجای این فلک سوراخ میشود اگر موی دختر گمب گل من، یه کم، فقط به اندازهی این بته جقهی روی این دستمال عسلی از لب مقنعهاش جوانه بزند؟» گفتم: «کی میترسد از دختر من؟» بفرمایید، همین دیروز توی روزنامه خواندم که پانزده میلیارد سال از آغاز هستی این آسمان و این زمین میگذرد.
عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند. تازه، گوشات با من است؟ میلیاردها میلیارد سال هم باید بگذرد تا هر ذرهای هی تجزیه بشود و هی هوا سرد بشود. هوا که سرد نشده، زمهریر که نیست بیرون. از زمهریر هم باید بدتر بشود. همین دیروز بود که آن رنگ نارنجی غروب افتاده بود به آن دیوار. آنوقت صفیه میگوید: «شربت سینه نیست بابا. آقا محمود ده تا داروخانه را بیشتر رفته. داروخانه بنیاد هم گفته اند ندارند. رفته ناصرخسرو پیدا کرده.»
من میخوانم، تو که میدانی، روزی دو تا روزنامهی رسمی تیراژ بالای این ملک را میخوانم. کتاب هم میخوانم. توی اینها که این حرفها نیست. رادیو هم که مدام میگیرم. سلام صبح به خیر را هر روز صبح گوش میدهم. سر ساعت دو هم همین امروز اخبار را گرفتم. از صد یا هزار درجه زیر صفر هم باید بگذرد. دروغ نمیگوید این صفیه؟ بفرما، این هم مجلهی روشنفکری. این حرفها نیست. نق البته میزنند ولی هیچکس نمیبینم بنویسد که دماوند صبحها وقتی که خورشید هنوز پشت افق آن روبرو باشد، چه شکوهی دارد. مرده اند انگار، چس ناله میکنند.
نبودی تو، رفته بودی نان بگیری یا نمیدانم سبزی. صبح اول وقت یکی تلفن کرد گفت: «دو تا جوان قرار گذاشته اند، سر پنج عصر وسط میدان ونک برقصند.» من اول زنگ زدم، به دو سه جا. همین طور شماره میگرفتم و همین را میگفتم. یکی هم به خودم زنگ زد و گفت. من هم غلطیدم و خودم را انداختم پایین و همین طور سینه خیز رفتم تا کنار پنجره و بالاخره بلند شدم. دلم گرفت والله. پشت این همه پنجره یکی نبود؟ مرده اند مگر این مردم؟
بعد هم که دست دراز کردم و به هر والذاریاتی بود پنجره را باز کردم و روی این دو تا آرنجم خودم را کشیدم بالا که مثلاً این نیمکت پایین ساختمان را ببینم، دیدم که خالیست. آن یکی هم که جلو ورودی سه هست خالی بود. کجا هستند این جوانها که دوتاشان نمیآیند روی این نیمکت زیر این پنجره ما بنشینند؟ دخترک آن سر و پسر این سر و بعد هی یکی روی چوب نیمکت به ناخن خط بکشد و بپرسد: «خوب چطوری؟»
و آن یکی بگوید: «خوبم.» و باز این یکی دور و برش را نگاه کند، دست بر چوب سرد نیمکت بکشد و بگوید: «خوبی؟» و دختر بگوید: «بد نیستم.» اشکم پاشید والله، خودت که دیدی. نگفتم بهت. ترسیدم که باز زنگ بزنی به این صفیه، یا زنگ بزنی به آن الدنگ بیغیرت که: «من از پس این باباتان بر نمیآیم.» گفتم دیر کردی، دلم شور زد.
دلم شور میزند وقتی نباشی، وقتی بروی و هی من گوش بدهم و هی صدایی نیاید، سرما سرمام میشود. میشنوی امینه آغا؟ سردم میشود و هی دلم شور میزند برای آن صفیه و صدیقه حتی. دریغ از یک بند انگشت کاغذ. پسر کاکل به سرتان هم که دستش به دهنش میرسد، حتی وقت نمیکند هفتهای یکبار تلفن بکند که: «چطوری بابا؟»
گفت: «من خوبم، میسازم. تو چطوری؟ هنوز هم ماهیگیری میروی؟» گفت: «ساعت خواب بابا.»
گفتم: «آخه نامرد، جمعه را که ازت نگرفتند، دست زن و بچهه ات را بگیر ببر، برو کنار رودخانه. چند تا ساندویچ هم توی راه بگیر تا طلعت ناچار نشود باز غذا درست کند. قلاب هم که داری، بنشین کنار رودخانه، روی یک تکه سنگ.»
توی حرف من دوید که: «بیداری بابا؟»
گفتم: «من شصت و پنج سال و سه ماه است که بیدارم. تو خوابی نامرد.» بعد هم گوشی را گذاشتم. برای همین زنگ نمیزند. حتماً جمعهها تا لنگ ظهر خواب است. صفیه میگوید دو تا بچه کنکوری دارد. اگر بخواهد براشان معلم خصوصی بگیرد کم کمش ساعتی سه تومان است.
راست میگوید این صفیه؟ دانشگاه آزاد رشتهی پزشکی ترمی چند میگیرند؟ پس چرا توی روزنامهها همین را حتی نمینویسند؟ اما از من بشنو امینه جان، گیرم که قحطی باشد، گرانی باشد، اما یک چیز دیگر هم هست، یک چیزی که من نمیفهمم. آن پایین یک اتفاقی افتاده. کسی مرده که من صدای تار همسایه را نمیشنوم؟ مدتیست نمیشنوم. یادت هست گفتم: «برو ببین این همسایهی زیری نمرده باشد؟» گفتی: «نه، صداشان میآید.» گفتم: «من هم میشنوم، آن شب از صدای جیغ زن یا نمیدانم دخترش بیدار شدم، اما آخر نمیزند.» یادت هست که عصرها درست سر ساعت سه و ربع، در گوشه بیداد نیم ساعتی میزد؟ تو گفتی تار زدن هم دل و دماغ میخواهد.
دل و دماغ؟ خوب با بیدل و دماغ بزند تا دل و دماغ پیدا کند. نه، خبری هست، یک چیزی هست که صفیه هم نمیداند، تو هم نمیدانی. بیرون که میروی همهاش مواظبی که مبادا بیفتی و مثل آن دفعه، لگن خاصره ات بشکند، برای همین دور و برت را خوب نمیبینی. نگاه کن زن، ببین چه خبر شده است؟ پانزده میلیارد سال از آن انفجار بزرگ تا همین حالا هی این سنگ و کلوخها چرخیده اند و هی به هم خوردها ند تا شده اند ما، شده اند دو جوان که دو طرف نیمکت بنشینند و هی یکی بگوید: «چطوری؟» و آن یکی بگوید: «خوبم» و هی کونسرک بیایند کنار هم. آنوقت ما مردم خم نمیشویم زمین را ببوسیم.
حرمت باید گذاشت، کفران نعمت میکنند این مردم، نمیرقصند. مثل کهکشان شیری خودمان که هی دور خودش چرخ و نیم چرخ میزند. گوش میکنی امینه آغا؟ این پنجرهها را نگاه کن. توی هر بلوک همین شهرک اکباتان اقلاً دویست تا چهارصد خانوار آدم هست، همه هم پنجرها را بسته اند. تازه اگر هم باز باشد فقط زر زر تلویزیون میآید.
نگفته ام برات. رفتم بودیم کنار یک چشمه ای، بالای ده خسروآباد، طرفهای چهارمحال. من بودم و پنجتا از دوستان. دوتاشان نیستند، شاید هم باشند، اما نشنیده ام که باشند. چشمهی استخر طوری بود که از تهاش آب میجوشید. ما همان روی صفه، زیر یک نارون کهن، کنار استخر پتو میانداختیم یا گلیم و از صبح تا شب یا توی آب بودیم یا این طرف و آن طرف ولو میشدیم. آبش آنقدر سرد بود که وقتی بیرون میآمدیم، دندانهامان تریک تریک به هم میخورد. اما ما میدویدیم یا دست و پایی تکان میدادیم و باز از نو میپریدیم توی آب.
هر روز هم یکی آشپزی میکرد. قرار هم بود هیچکس نه کتاب بیاورد و نه نمیدانم، شطرنج یا کاغذ. استاد را که دیده ای؟ او هم بود. شش روز ماندیم. شبها هم میرفتیم خسروآباد و تو مدرسه ده میخوابیدیم و صبح باز برمی گشتیم سر چشمه. اسمش را هم گذاشته بودیم ییلاق و قشلاق، صبحها ییلاق میکردیم، شبها قشلاق. غروب هم که میشد، هر شب یکی مجبور بود سرمان را گرم کند. برقصد، یا نمیدانم آواز بخواند یا قصه بگوید یا یک بازی اختراع کند، آخرش هم بهش نمره میدادیم. شب چهارم نوبت استاد بود. گفت من کاری بلد نیستم، صدام هم بد است، خاطرات شخصی هم نمیخواهم براتان بگویم.
فقط میخواهم چیزی را که شنیدم بگویم. چهار پنج ماه پیش رفته بودم دربند به عیادت دوستی. وقتی برمی گشتم، توی سرازیری متوجه شدم که دندهها جا نمیرود، باد تایرها هم میزان نبود. سر پیچ توی سرازیری دیدم یک مکانیکی هست. نگه داشتم و عقب زدم تا کنار دکانش. پیرمردی بود. گفت که باید ماشین را ببرم توی دکان. کلی جلو و عقب کردم تا بردمش سر چال. دست تنها بود. گفت: «نیم ساعت همین دور و برها قدم بزنید تا درستش کنم.» من رفتم کنار نهر. دیدم چه آبی دارد. سایه غروب و نمیدانم سایه یک شاخه خشک افتاده بود توی آب. نشستم همان لب نهر و همین طور نگاه میکردم. زلال بود و آب هی غلت میزد و میرفت. یکدفعه دیدم پیرمرد مکانیک کنارم ایستاده و بادستمال دستهاش را پاک میکند.
پرسید: «قشنگه؟ هان؟»
گفتم: «بله.»
گفتم: «خیلی قشنگه.»
گفت: «خیلی.»
گفت: «بله، میبینم. چهل سال است میبینم. صد جا برام پیدا شد که بروم دکان بزنم و برو بیایی پیدا کنم، اما هر دفعه که آمدم لب این آب نشستم دیدم نمیتوانم دل بکنم. اینجا، خودتان که میبینید، برای مکانیکی جای مناسبی نیست اما من…»
میدانی آخرش چی گفته بود، امینه آغا؟ مکانیکه گفته من گرفتارم آقا، گرفتار خم این باریکه خیابان و این نهر.
گرفتار نیستند این مردم. مثلاً میآید مرا ببیند، کتابی هم برایم آورده اما ننشسته شروع میکند به ناله که: «بچهها خرج و مخارج سرشان نمیشود.» گفتم: «همکار محترم! من هم ندارم، مثل تو هم بازنشستهی بانکم، این پاها هم که میبینی جفا کردند، اما هستم و هر روز صبح به کمک این زن بلند میشوم، چند دانه برنج و دو تا تکه نان شب مانده را که شب قبل خرد کرده ام، میبرم، میریزم روی هرهی این پنجره تا بعد که آمدم اینجا دراز کشیدم، صدای قورقورشان را بشنوم. نمیبینمشان، فقط صداشان میآید. وقتی هم میپرند، اگر یکیشان اتفاقاً از این طرف بپرد، رو به غروب، میبینمش.»
گفت: «خوش به حالت که هنوز برایت حوصله مانده. من که نمیفهمم کی غروب میشود یا اصلاً خورشید به کدام طرف غروب میکند.»
گفتم: «بگیر زیر بغل مرا تا نشان ات بدهم.» نگرفت. هی هم حرف توی حرف آورد تا من یادم برود. وقتی میرفت، گفت: «اگر سر بهت نمیزنم باید ببخشی، گرفتارم به خدا.» گرفتاری دارد.
گرفتار نیست این صندوقدار سابق بانک صادرات. آن بابا گرفتار بود. استاد میگفت: «از آن وقت تا حالا من دربند نرفته ام، حتماً گرفتار نشدم.»
بهمن گفت: «قبول نیست، باید یک چیز دیگر تعریف کنی، چیزی که سر خودت آمده باشد.» جناب صداقت گفت: «نه، نه، باید برقصد.» استاد گفت: «باشد، میرقصم، گرچه هیچ وقت نرقصیده ام.» خوب، رقصید، خشک بود بدنش، دست و پاش انگار چند تکه چوب بود اما رقصید. میشنوی امینه آغا؟ رقصید و هی سر و دست تکان داد، چرخ و نیمچرخ زد و هی مثلاً قر به کمرش گذاشت. بالاخره هم نشست و یکدفعه زد زیر گریه. میگفت: «من نمیتوانم.» کجاست حالا؟ گوشات با من است؟ گفت: «نمیتوانم. من هیچوقت نرقصیده ام. ترسیده ام که برقصم یا بخوانم، حتی توی حمام تک و تنها صدام را ول بدهم.»
میترسند آن پایین شاید، مثلاً این همسایه زیری که دیگر در گوشه بیداد نمیزند. شاید هم خبری هست که نمیخواهید به من بگویید. خبری شده امینه آغا؟ مرگ بچه هات راستش را به من بگو، این مدت که من افتاده ام، رقصیدن که ور نیفتاده، کوچه باغی خواندن، گرفتار طرهی زلفی شدن؟ من میخواهم بفهمم، حق دارم. وقتی میشود عکس آغاز خلقت را گرفت، چرا من نتوانم بفهمم که در آن سی چهل متر پایین، پشت این ساختمان چه خبر است؟ بیا بگیر زیر بالا مرا بروم ببینم چه خبر شده که دختر من، عزیز بابا پانزده سال است یک تلفن نمیکند یا یک بند انگشت نامه نمینویسد؟ و هی صفیه میآید میگوید: «صدیقه سلام رساند.» صد سال سیاه نمیخواهم سلام برساند.
شنیدی چی گفتم؟ صد سال سیاه نمیخواهم سلام برساند، وقتی من نمیبینمش سلامش به چه دردم میخورد؟ نکند بلایی سرش آمده؟ با تواَم امینه آغا! گرفتاری بد است اما اگر آدم گرفتار چیزی باشد مثل آن مکانیک که طوری نیست.
بیدار که میشود میفهمد که چرا بیدار شده. همین را میخواستم بگویم. اما نه، یکی چیز دیگری داشتم میگفتم. آره، میگفتم یک بابایی همین یک ساعت پیش تلفن کرد که امروز عصر دو تا جوان ساعت پنج میآیند توی میدان ونک که برقصند. تو که رفتی بیرون تلفن زد. مطمئن نیستم که گفته باشد «ونک»، اما مطمئنم که گفت میخواهند برقصند. من هم زنگ زدم به اصغر. گفتم: «عمو! شنیدی که دو تا جوان خیال دارند سر پنج بعدازظهر توی میدان ونک برقصند؟»
گفت: «که چی؟»
گفتم: «چیاش را نمیدانم، اما مطمئنم که میرقصند.» از خودم دارم در میآورم. هی هم زنگ زدم. به استاد گفتم: «به شادی عکس گرفتن از آغاز خلقت میخواهند برقصند.» گفت: «این یک چیزی، من هم حتماً میآیم.» وقتی صدای در آمد و تو انگار آمدی، داشت همین را میگفت. بیا تو هم زنگ بزن و همین را بگو، به هر کس که دلت خواست زنگ بزن.
بعد هم کمک کن بنشینم، شلوارم را هم بده، تنم کنم، نو باشد. بعد هم با هم میرویم پایین، هی از این و آن میپرسیم. از راننده تاکسی من میپرسم: «راسته که گفته اند امروز یک پسر و یک دختر جوان میخواهند بیایند توی میدان ونک برقصند؟» اگر پرسید چه ساعتی؟ میگوییم: «سر پنج عصر.» بعد هم میرویم همان جا، کنار میدان، روی یک نیمکت مینشینیم. فقط هم کافیست به یکی دو نفر خبر بدهیم و بعد برویم آن وسط روی یک نیمکت بنشینیم. خوب، اگر سر پنج دو تا آمدند که هیچ. اگر نه، این دیلاق را تو میدهی زیر این بغلم و آن یکی را هم زیر این، تو هم بلند میشوی و بعد دوتایی…
شنیدی چی گفتم امینه آغا؟ چرا حرفی نمیزنی؟
از لاشه های سوخته سنجاب
تا مرگ راش ها
آتش به دامن است این کوه بی پناه
مرگی سیاه و سخت
در حسرت مدام
از جهل آدمی
#نازلی_دانشخواه
#زاگرس
نفس می کشم
حجم هوایی که دیگر نمی دانم چقدر آلوده است را به سینه می کشم ..
هوا پر از فکر های آشفته و بیمار است ...
نفس می کشم نامطمئن ،حجم عظیمی از بو و گندیدگی از مردمی ساطع میشود که بیشتر از تن های بیمار ،فکرهای بیمار دارند..
فردا کسی خواهد مرد ...
سوگواران پرواز و شوره دلان ویروس به سرعت تبدیل به عزاداران سینه چاک میشوند..
عده ای مردند،عده ای می میرند!!!فکر بیمار همچنان تکثیر می شود..
نفس می کشم و خودم را و همه آنهایی که دوستشان دارم را به سپیدی خاطر مطمئن خدواندگار می سپارم ...
در پناه خداوندگار قلبم و روحم را تعویذ می کنم باشد که نوع بشر که هنوز انسان مانده تندرست بماند
در پناه خداوندگار ..همین و تمام
سوم اسفند ماه
خواب در هم برهمی بود ، خیابان های پهن سنت پترزبورگ با درختهای سبزِسرد و آسمان فراخ...
پرده ای در باد می لغزید ،نسیم به صورتم میزد و دنیا را جور دیگری می دیدم ،یک کاسه سوپ صورتی و سرخابی بُرش ...قارچ های سیاهِ سیبری ، گوشت تردِ لایه لایه خوک ، بشقاب های سفید...
ساختمان های ردیف سبز روشن ،کاخ های ایستاده ،میدان های پیروزی..
رودخانه نِوا (neva) ،قایق های عبوری ،پل های بزرگ ،راه های متصل ،خلیج آرام فنلاند..
**
مادربزرگ زیر درختان سردسیریِ سبزِسبز،روی یک نیمکت سفید نشسته بود از دور دیدمش!!
من باد در موهایم میپیچید..
***
1.
همهمه گنگ در میان درختان ،مرغ های دریایی اوج گرفته اند...صدای آلباتروس می آید!!
ظهر است .
از قلعه پاول، توپ می اندازند با زبان نصف و نیمه از فروشنده عکسهای آهنربایی می پرسم صدای چه بود، زیر لب می گوید :تندر!!
فروشنده نمی داند غیر از زبان روسی به توپ درکردن چه می گویند...!!!
****
2.
کفش راه رفتن خریده ام ،صورتی روشن !مسیر طولانی است و پا می خواهد ،پای رفتن .گاهی راه رفتن آن هم 12 مایل نه تنها دل ِرفتن می خواهد که هزینه هم دارد،پول می خواهد!!
با رضایت خاطر از دختر فروشنده جوراب هایی نو هم می خواهم ، کفش نو ،جوراب نو می خواهد...
پول های ردیف سبز و آبی ،تا نخورده، می شمارم و به دخترک بورِ جوان ِمشتاق می دهم،صبحش را ساختم ، یک فروش خوب ،خیلی خوب ...
با لبخندی به پهنای صورت جوانش ،بدرقه ام می کند..
***
3.
خیابان بلندِ نِوسکی ،چراغ های روشن ،پل های قدم به قدم ، رد پای اسب ها و درشکه ی تزار،
پاول را می بینم که به آرامی بر جاده یشن کوب ِِنوسکی تا میدان کاخ می رود ..پاول مرا به یاد سیاوش می اندازد بی هیچ دلیلی...
قصر قرمزش آبستن مرگ اوست در خواب ...
بیچاره پاول از مرگ در خواب می ترسد ،شب ها از بیم دست های آلوده در کاخ می چرخد و خواب را دور می کند!شبی دستهای نزدیکان در خواب بر گلویش می نشیند و مرگ در خواب می ربایدش...ترسش سرانجام می گیرد ..واقعیتی به نام مرگ.
داستان پاول داستان غم انگیزیست ،داستان قدرت و همان داستان قدیمی کنیزی که قدرت گرفته است !!!
***
خواب درهم برهمی دیدم ،خواب خیابان ها ی پهن سنت پترزبورگ را...
***
4.
کاخ زمستانی با گرما ی عجیب داخلش ،راهروهای پر از نقش،اتاق های فراخ،درهای بلند ،دستگیره های طلایی...صدای پای تزار می آید، از هر پنجره ای که بیرون را نگاه کنی فقط چشم نواز می بینی ، خلیج ،رودخانه نوا،باغ فرانسوی کاترین کبیر،میدان کاخ،...یک صندلی....
شومینه های دیواری عمیق ،سقف های بلند،نقش فرشته های عریان در باغ بهشت،میزهای زمردی ،ستون های سنگ زمردی ...
ونسان ون گوک ،میکل آنژ،مرد درهم تنیده!عضلات سنگی ،لئوناردو داوینچی تابلوی خلاف عقیده روزگار...
پرده های حریر ،ظرف های چینی ،قاشق های طلا...
تا لحظه آخر یادم بود ...یادم رفت
می خواستم برای خودم قاشق و چنگال نقره بخرم!!
****
به اتاق های زیاد ،درهای باز و راهروهای فراوان نگاه می کنم ،آخرین مقصد در همکف ، فرش پازیریک را دیدم اما آن هم به نام تُرک ها ثبت شده بود...باشد به یادگار...
****
5.
در میدان کسی به تنهایی می خواند ، صدای نوازش باری دارد ،درست زیر ستون پیروزی ایستاده است ، در تمام فضای خلاء ، درست از طاق پیروزی تا در های سپید کاخ زمستانی ، صدای اسمانی اش پیچیده ، کبو تر سپید سلطنتی با پر های گشوده آماده است برای عکس انداختن .پسرک جوان ِبور اصرار می کند که کبوتر را بر دستم بنشاند،من از کفتر بیزارم،از چشم های گرد ِ بدجنس اش ، از پنجه های چروک اش،از نوک بی قواره اش !کبوتر را فقط در پرواز می بینم ،چیزی شبیه آزادی ...از نزدیک زشت از دور زیبا زیبا زیبا...
رضایت می دهم جوان خوش خلق خوش آب و رنگ کبوتر تزار در دست ،با من عکسی بیندازد ...بماند به یادگار...
***
6.
از کاخ بیرون آمده ایم ،عکسم را بر بشقاب کوچکی چسبانده اند که این هم به یادگار بماند،از اآن عکس های بی هوا...تصویر بی هوای خودمان را می خریم این هم بماند به یادگار..
***
خواب در هم برهمی دیدم،در خیابان های پهن سنت پترزبورگ با مامانی راه می روم ،پیراهن سپید بر تن دارد ،من کفش های صورتی روشن بسیار روشنم را پوشیده ام ..منتظریم از خیابان بگذریم ،مامانی با پیراهن سپید بسیار سپیدش به سرعت از خیابان می گذرد ،
چراغ قرمز می شود من می مانم ....
***
7.
خیابان های سنت پترزبورگ چندین برابر خیابان های رشت است .
شب ِسرد با شفق قطبی در آسمان . نیمه شب است هنوز هوا روشن است ،باد سرد میوزد ،سوار قایق های بزرگ شده ایم قرار است یک ساعت که از نیمه شب گذشت پل های بزرگ روی رودخانه نوا باز شوند،تا کشتی های منتظر از صبح از رودخانه بگذرند...پنج دقیقه از یک بامداد گذشته است ،چند صد نفر در کناره رود ایستاده اند به تماشا..شاید هزاران نفر در صفی طولانی ایستاده اند تا پل باز شود!در کنار قایق ما دوازده قایق دیگر منتظر ایستاده تا مسافرانش گشوده شدن پل را ببینند آن هم از نزدیک ...صدای مارش روسی می آید...
چراغ های چشمک زن پل زیادتر میشوند،صدای زنگ ممتد می آید ...پل عظیم با نجابت عجیبش آرام به سمت آسمان باز میشود..مردمِ شاد..
در کنار ما چند احمق با مغزهای کوچک زنگ زده نشسته اند مفهوم رودخانه و پل را نمی دانند،مغزهای منهدم از خرافه با دهان های پر حرف مدام در حال حرکت...دلم می خواهد از داخل قایق به رودخانه سیاه شب هنگام هلشان دهم ،بهتر است در سیاهی فرو روند وقتی حتی نمی گذارند باد در موهایشان بپیچد...
در رودخانه سیاه پیش می رویم چند ساعت است بر رودخانه شناوریم از مدخل کانال ها که میگذری صدای گنگ آب و کشتی به هم میپیچد ،این شهر خیلی عجیب است انگار هنوز هزارهزار سوار از جانب واسیلی به سمت نِوا می آیند.
دست هایم را باز می کنم باد مرا در آغوش می کشد .کشتی پهلو می گیرد. صبح است .
***
8.
اتاق هتل راحت تر از یک خواب راحت است ،خوابم نمی برد،عشق در من دوباره بیدار شده ،هوای صدایش در سرم افتاده ،ساعت به وقت ایران چند است؟ تازه از خواب بیدار شده حتما،شاید دیشب برای بی قراری من خوابش نبرده باشد .شماره روسیه دارم ،زنگ می زنم ،دوبوق و بعد قلبم یک لحظه می ایستد،زمان می ایستد،سکون میگیرم ...هنوز هزار صبح برآید همان نخستینی...
هنوز به اندازه همان صبح سرد ِبرفی قونیه عاشقم،به اندازه همان رفتن ها و رفتن ها در برف ها و باران ها..
هنوز صدایت همه چیز است و همین و تمام...
***
9.
چینی ها مردمان کثیفی بودند،پر از صداهای اضافه و عادت کثیف تف کردن!!
روز اول گرفتار هجمه غریبشان شدیم ، انگار در لانه مورچه آب ریخته باشی!!صبحانه هتل را دوست دارم در آرامش ،از روز دوم زودتر می آییم ،همین یک ساعت و نیم اختلاف کلی در خوابم تاثیر داشت هنوز به ساعت بدنم بیدار میشوم !
چقدر مردمان عجیبی بودند این چینی ها،کثیف ،بی ملاحظه،و بسیار خنگ!!!اینجا می فهمی که اقتصاد ِ بیمار ِوابسته به دین !چه لطف بزرگی به جیب های خالی مردمان خاور دور داشته..
***
10.
از پنجره خلیج فنلاند را می بینم آبی بیکران درست در اتصال رود و دریا...همه چیز اینجا در حد بسیار زیاد زیباست ،همه چیز در آرامش ...
کشتی بزرگ سفید بر آب آرام گرفته ،هوا پر از مرغان دریایی است ،باد به صورتم می زند در موهایم می پیچد و سعی می کنم صدای دورت را دوباره به یاد بیاورم ،در دوردست آسمان رنگی از شب های سپید هنوز بر خود دارد...
به آرزوی دور و درازم رسیده ام ، در قدیمی ترین سالن شهر ، به تماشای باله دریاچه قو نشسته ام، ردیف اول، نزدیک سن!!نوازندگان درست زیرِ سن نشسته اند ...چایکوفسکی به شاهکارش گوش سپرده ، من پرواز میکنم، و دریاچه قو با رقصی نرم مَی شود تحقق آرزوی دوردستم، من اینجا در کنارِ خودم ، با خودم، به تماشای آرزویم نشسته ام ، تماشای باله دریاچه قو، اثر چایکوفسکی...
***
خواب در هم برهمی می بینم ،خواب خیابان های پهن سنت پترزبورگ را ...
لکه های سپید ابر بر آسمان آبی فراخ یک شهر در انتظار ماست ،
پرواز می کنیم با هواپیمای سبز در زمینه آبی آسمان ،بیشتر به تو فکر میکنم...
***
11.
پرواز کردیم ،امن،راحت،مسکو تماما با شهر زیبای رویایی ام فرق دارد. شلوغ ،هول انگیز ،هنوز چیزی انگار از بلشویک مثل یک سایه بر سر شهر است.
این شهر را با تمام اعجاب ِ میدان سرخش،با باغ الکساندر،با میدان مانژ، با آرابات ،با چراغانی رویایی اش دوست ندارم !!!
چرخ می زنیم در میدان مانژ،طعم شیرین بستنی در آفتاب ظهر مسکو،بستنی هم در سنت پترزبورگ طعمی رویایی داشت!!دست های باز در سایه سنت باستل،گل های مخمل ، جایگاه لنین را بسته اند ،فکر کن ، این همه راه بیایی و پیکر لنین را ندیده برگردی،راستی چقدر مهم بود دیدنش؟؟
ایستگا ه های قدیمی مترو ،صد پله تا ریل های روغن خورده ،صدای زوزه مانند قطارهای زیر ِ زمین...هزاران آناکارنینا هرروز هر لحظه ،زیر چرخ های قطار می روند و من قامت غریبی از عشق را می بینم که در بوی روغن سوخته و سایش چرخ های آهنی بر ریل های کهنه و خشن برای همیشه می میرد.
***
پوشکین در کنار ناتالی روبروی خانه سبز پدری اش ایستاده است .
یک جعبه آهنگ میخرم ،کودکی ام رقص کنان پیش می رود...
هفت واگن عوض می کنم ،هفت ایستگاه ، اینجا مسکو ، از ردِ خون ِ تزار تا هتل و تخت نرم و آرام..
***
هر صبح برایت از شماره روسیه زنگ می زنم،نفس نمی زنم که صدای نفسهایت در جانم بنشیند. هر صبح جانم عاشقی می کند ،لذت می برم ، درد می کشم ،نیستی تا در هر واژه ات غرق شوم.صدایت را که می شنوم تا عمق وجودم پر از مهربانی میشود!!هنوز برایم عجیب است
تو می دانی که سکون و سکوت تنها به عاشقی تعلق دارد که جراتش را از قفا سر بریده اند...
***
در هر نفس تو را می شنوم ،هر صبح هنوز تا همیشه عاشقت هستم ،در هر سفر بیشتر از راه های نرفته ام عاشقت میشوم و من هنوز بسیار راه نرفته دارم از یزد تا شفشاون!!
***
خواب می بینم ، خواب درهم و برهم خیابان های پهن سنت پترزبورگ
مادربزرگ از عرض خیابان می گذرد .من در هوا دنبال عطر تو می گردم .مادربزرگ از من رد می شود.از خیابان های سنت پترزبورگ می گذرد . من جا مانده ام ...
****
خواب می بینم ،خواب درهم و برهم شهری که در من راه می رود...
****
#نازلی_دانشخواه
مسکو 1398-2019